513، آذر نوشت

1- به واسطه یکی از دوستانم، به من زنگ زدن و گفتن برم موسسه ای در مورد راهکارهای جلوگیری از طلاق براشون حرف بزنم و نظر بدم و ... یکی نیست بگه من مجرد چی در این مورد به بقیه باید بگم آخه؟! به دوستم میگم التفات داری من مجرد هستم دیگه؟! والا...


2- دیروز برگه های شاگردامو تصحیح کردم و نمره هاشون رو دادم بهشون، بعضی ها خیلی کم. بعضی ها خیلی خوب. بهشون میگم درس بخونید خب! میگن خانم شما خیلی مهربون هستین، ما تا زور بالا سرمون نباشه درس نمیخونیم! باید ترکه ببرم از جلسه بعد. :|


3- تصویر رو از صفحه اینستاگرام متمم برداشتم. متاسفانه یا خوشبختانه درسته.


۱۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مریم بانو

512، کتاب و دوست عزیز

1- یکی از bug های من اینه که نمی تونم تو ماشین در حال حرکت، قطار و کلا وسایل نقلیه کتاب بخونم. تهوعی در حد مرگ می گیرم. انگار نوشته ها که جلوی چشمم تکون میخورن حالم رو بد میکنن، نمدونم چرا! دوستم که امسال اومده بود، یک کتاب دستش بود. گفت تو هواپیما و ماشین و ... میخونمش. تازه رمان و... هم نبود. یکی از اساتیدشون نوشته بود و بهش هدیه کرده بود که بخونه و نظر بده. گفتم خب چرا تو وسایل نقلیه میخونیش؟ گفت وقت نمیکنم جای دیگه بخونمش.

2- با این دوست عزیزم، سالهای کارشناسی روزهای 5 شنبه می رفتیم انقلاب کتاب بخریم. کله ی سحر راه می افتادیم، اونموقع بی آر تی ها به فراگیری الان نبود. مجبور بودیم 3 بار اقلا اتوبوس یا مترو عوض کنیم. با این حال اغلب انقدر زود می رسیدیم که هنوز کتابفروشی ها باز نشده بودن! انقدر خیابون رو بالا و پایین می رفتیم تا مغازه ها باز بشن و بریم کتاب بخریم. جاهای ارزون و جاهایی که کتاب دست دوم و ... میفروختن رو هم بلد بودیم. کتابفروشی آستان قدس هم میرفتیم و کتابهای فیزیک و الکترونیکش رو میخریدیم. کلا همه جا رو سر میزدیم. وقتی برمیگشتیم که پولمون تمام شده بود. اگر خوش شانس بودیم و بلیت اتوبوس داشتیم که باهاش بر میگشتیم تا یه جایی. و گرنه ته کیفمون رو میگشتیم که پول خرد پیدا کنیم و اقلا یه بخشی از مسیر رو بریم و راه رو نزدیکتر کنیم. بعدشم که خب معلومه، بقیه راه رو پیاده بر میگشتیم. :)

3-  انتشارات دانشگاهمون کتابهای خارجی رو با 75% تخفیف برای ما چاپ می کرد. و تقریبا کتابی نبود که ما دو تا نخریده باشیم، این تازه سوای کتابهایی بود که اساتید عصا قورت داده بهمون اهدا می کردن. با اطمینان خاطر خوبی میتونم بگم مثلا کتابی در زمینه Q.M. نبود که ما نداشته باشیم. یکی از اساتید هم میگفت عادت کنید که انگلیسی کتاب بخونید، اونم وقتی ترم 2 بودیم. ماهم که حرف گوش کن! کلا خوش بودیم دو تایی. یادش بخیر...



+ این مطلب رو هم بخونید: چالش کتاب ها

۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مریم بانو

511، یک عاشقانه آرام

1- خاله و شوهرخاله من یک عاشق و معشوق واقعی بودن. مدام برای هم دلواپس بودن، مدام ناز هم رو میکشیدن، صداشون حتی بالا نرفت برای همدیگه. هیچوقت شوهرخاله با خاله بداخلاقی نکرد، هیچ وقت به هم اهانت نکردن. اوضاع مالی چندان خوبی نداشتن. کم مشکل نداشتن توی زندگی. اما همیشه عاشق هم بودن. خاله من بی سواد بود و شوهرخاله حدود 50 سال پیس لیسانس گرفته بود و یکی از قدیمی ترین معلم های ادبیات شهر ما بود. فکر نمیکنم به کسی به اندازه خاله جونم سخت بگذره... اما خدا به آدم صبر میده...


2- باید برگه های این بچه ها رو تصحیح کنم. اگر بدونید چیا نوشتن تو برگه هاشون. با خودکار قرمز! جواب سوالات رو نوشتن، غلط غولوط! و درهم و برهم! خدایا کی قراره این بچه ها انضباط یاد بگیرن؟! می فرمایند که خانم بگیم یکی از دوستامون هم بیاد سر کلاس؟! میگم خب آره، چرا می پرسین؟! میگن خانم آخه انقدر چاقه که اگر بیاد دیگه کسی سر کلاس جا نمیشه! :|


3- وقتی یکی از عزیزانتون فوت میکنه، چه آهنگی میتونه حال شما رو توصیف کنه؟ من وقتی عزیزی رو از دست دادم، یک سال تمام هر روز این قطعه کنسرت "همنوا با بم" استاد شجریان رو گوش میکردم. دریافت

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

510، شب نوشت

آیکون یک مریمی که تو سرما منتظر پدرش هست و یخ کرده. :(

انقدر خسته هست و خوابش میاد که خدا می دونه. :(

امروز شاگرداش حسابی خسته اش کردن. :(

الانم باید بره خونه خالش مراسم ختم. :(

کنار خیابون وایساده و داره می لزره از سرما. :(

موهاشم خیسه و سرش درد گرفته. :(


+ این پست رو ساعت 7 شب ثبت موقت کردم،

کنار خیابون توی جاده روستایی تو تاریکی وایستاده بودم.


۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

509، ختم نوشت

1- دیشب کلا پلک نزدم. ساعت 4.20 پا شدم و آماده شدم. قرار بود بریم دیدن یک زن عجیب. این زن سراپا آرامش بود. انقدر که از دیدنش آرامش میگرفتیم ما. بعد اومدم خونه و بعد از ناهار بلافاصله رفتیم مراسم ختم و بعد هم برگشتیم و سرم داشت می ترکید انقدر که دخترخاله هام جیغ می زدن توی مسجد و کم خوابی و... خیلی حیف بود. باورش سخت بود برامون. این مرد مهربان و آرام دیگه بینمون نیست... اما زندگی همینه دیگه. جایی که فکر نمیکنیم و لحظه هایی که تصور نمیکنیم، خدا بهمون نشون میده که حواسمون باشه که بالاخره یک روزی میریم ازین دنیا... قراره همه چیزو ول کنیم و بریم...

2- کربلا رفتن تجربه خیلی عجیبیه... قبلا هم نوشتم در موردش. اما من از نرفتنش بیشتر خاطره دارم تا از رفتنش. پیش اومده کل راه برگشت از سفر رو که دوستام راهشون از ما جدا شده و رفتن کربلا رو گریه کردم. باور کنید دردش خیلی بیشتره... اینکه تا مرز غربی برین و بعدش با چشم گریون برگردید خونه... اما میگذره و خدا همیشه چیزهای جالب تری برامون آماده کرده. شک نکنید... به تدبیرش شک نکنیم...

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو