498، سرطان...

سالها قبل، خاله بزرگم ساری زندگی می کرد. خونه شون یک جای خیلی سرراست بود، میدان امام، کوچه دانشکده، سر کوچه یک مغازه مبلمان فروشی خیلی شیک داشت که حتی من با اون سن کم توجهم بهش جلب میشد: مبلمان رضوی.

آقای رضوی، همسایه روبه روی خاله بود. خونه ش هم همون پشت مغازه اش بود. یک خونه بزرگ، با کلی زرق و برق  که من الان جزئیاتش یادم نیست. من ازون خونه فقط یک چیز یادمه، دخترشون، زهرا...

من از دخترخاله هام کوچیکتر بودم و زهرا که سه سال ازم بزرگتر بود، و کوچیکترین و تنها دختر خونه (برادراش استرالیا زندگی می کردن)، وقتایی که می رفتیم ساری، تنها همبازیم بود. زهرا عروسک بازی و خاله بازی و .... دوست نداشت. دوست داشت بشینیم و حرف بزنیم. گاهی هم با مامان و خاله و مامانش و دخترخاله هام و شیوا ( دختر اون یکی همسایه که از ما بزرگتر بود)، می نشستیم و حرف می زدیم و خوش بودیم باهم. کلا آدم عجیبی بود، اصلا شبیه بچه ها نبود، حرفهاش مثل آدم بزرگ ها بود. منشش، رفتارش و افکارش. یک چیز دیگه که یادم رفت بگم، زهرا بی نهایت زیبا بود، بی نهایت. یک صورت سفید خوش ترکیب با موهای مشکی، هرجایی هم می رفت همه عاشقش می شدن. یک بار اومدن خونه ما، همسایه مون یک لحظه دیدش و کلی حسرت خورد که چرا پسرش خیلی کوچیکه! و ازین دست ماجراها در موردش کم نبود...

این دوست نازنین رو فصل مدرسه کمتر می دیدیم، چند باری که رفتیم ساری، دیگه خبری از زهرا نبود. بعد متوجه شدم که زهرا رفته استرالیا، بعدتر متوجه شدم که برای درمان سرطان رفته...چند وقت بعد برگشت و ما رفتیم خونشون برای دیدنش. زهرا هیچوقت روسری سرش نمی کرد. اصلا روسری نداشت. من پیش مامانم کز کرده بودم، مادرش پیش ما نشسته بود و زهرا یک روسری کلفت (مثل روسری های پشمی ترکمنی) سرش بود و جلوی تلویزیون نشسته بود و اصلا پیش ما نیومد. فقط یک بار همون اول بهمون سلام کرد و من گوشه سرشو دیدم که مو نداشت و صورت سفید بدون ابرو و مژه... خجالت می کشید بیاد پیش ما... منم همونجا پیش مامان نشستم تا کابوسش تمام بشه و برگشتیم. مدتی بعد شنیدیم که حالش بهتر شده، من کلی ذوق کردم، رفت استرالیا پیش برادراش، بیماریش همونجا عود کرد و این بار زهرای نازنین ما رو ازمون گرفت. همونجا به خاک سپردنش و تمام...

من اونموقع نمی دونستم این بیماری چیه... تو عالم بچگی یک چیزی تا مدتها توی ذهنم بود... اونم اینکه نکنه من اون روز فلان حرف رو بهش زدم، یا بهمان کار رو کردم باعث مریضیش شده باشه... نکنه اون روز دعوا کردیم و ناراحت شده بود ازم، این مریضش کرده باشه... تا سالها این فکر توی سرم بود... خیلی بچه بودم خب... دوستم خیلی عزیز و نازنین بود برام...

+ یادش بخیر...یاد همه کسانی که با این بیماری ما رو تنها گزاشتن به خیر...
۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

497، شما بنویسید...

سه روزه این عکس رو از اینترنت پیدا کردم،

میخوام یک پستی بنویسم و ازش استفاده کنم،

اما نمی تونم... چیزی به ذهنم نمیرسه مرتبط بهش باشه

شما بنویسید.

پستی بنویسید برای این عکس.

موضوع: آزاد. (طنز، خاطره، تحلیل و ...)


۱۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

496، رسم عالم...

و اما دل به تقدیر بسپار که رسم دنیا این است،

ساحل را دیده ای که چگونه در آیینه آب

وارونه انعکاس یافته است؟

سرّ آنکه دهر بر مراد سفلگان میگردد،

این است که دنیا وارونه آخرت است...



+ این عبارات، چند سال پیش روی یک بنر توی دانشگاه کارشناسیم،

به نقل از "سید مرتضی آوینی" نوشته شده بود... روحش شاد...

۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مریم بانو

495، خصایص

یکی از ویژگی های آدمیزادی و یا بهتره بگم یکی از bug های طراحی بشر،

اینه که وقتی کسی اون رو "خر" فرض میکنه؛ ناراحت و دلخور میشه،

هممون کمابیش اینجوری هستیم و این تجربه رو به انحاء مختلف داریم،

هممون توی زندگیمون ازین آدمها دیدیم و ازشون ضربه خوردیم،

از آدمهایی که فکر میکنن خیلی زرنگ هستن؛

از آدمهایی که فکر میکنن خوبی کردن وظیفه منظم شما

و خوبی دیدن حق مسلم خودشونه؛

از کسانی که فکر میکنن اگر چیزی رو به روشون نمیاری

یعنی متوجه نشدی و نفهم تشریف داری؛

متاسفانه این خصوصیت در رفتار آدمها داره زیاد میشه،

من در برخورد با همچین کسانی

ممکنه که بازم باهاش رابطه داشته باشم،

اما هیچوقت دلم باهاش صاف نمیشه،

و مثل سابق بهش نگاه نخواهم کرد،

و صد البته هیچوقت بهش اعتماد نخواهم کرد.

شما چطور؟ چه میکنید با این آدمها؟


۱۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

494، مریمی برنامه ریز!

گاهی فکر میکنم خنده دار ترین کار عالم برنامه ریزی کردن هست.

کل زورت رو میزنی و چیزی رو از مدتها قبل مدنظر قرار میدی،

اما ته تهش اون اتفاقی که باید و خدا میخواد می افته.

گاهی خیلی تلاش میکنی برای چیزی، برای کاری،

اما نمیشه که نمیشه که نمیشه!

گاهی به "جبر" اعتقاد پیدا میکنم...


امام علی (ع) می فرمایند:

" من خداوند سبحان را به درهم شکستن عزمها و فرو ریختن تصمیمها و برهم خوردن اراده ها و خواسته ها شناختم ."




۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مریم بانو