۲۰۰ مطلب با موضوع «روزانه» ثبت شده است

510، شب نوشت

آیکون یک مریمی که تو سرما منتظر پدرش هست و یخ کرده. :(

انقدر خسته هست و خوابش میاد که خدا می دونه. :(

امروز شاگرداش حسابی خسته اش کردن. :(

الانم باید بره خونه خالش مراسم ختم. :(

کنار خیابون وایساده و داره می لزره از سرما. :(

موهاشم خیسه و سرش درد گرفته. :(


+ این پست رو ساعت 7 شب ثبت موقت کردم،

کنار خیابون توی جاده روستایی تو تاریکی وایستاده بودم.


۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

509، ختم نوشت

1- دیشب کلا پلک نزدم. ساعت 4.20 پا شدم و آماده شدم. قرار بود بریم دیدن یک زن عجیب. این زن سراپا آرامش بود. انقدر که از دیدنش آرامش میگرفتیم ما. بعد اومدم خونه و بعد از ناهار بلافاصله رفتیم مراسم ختم و بعد هم برگشتیم و سرم داشت می ترکید انقدر که دخترخاله هام جیغ می زدن توی مسجد و کم خوابی و... خیلی حیف بود. باورش سخت بود برامون. این مرد مهربان و آرام دیگه بینمون نیست... اما زندگی همینه دیگه. جایی که فکر نمیکنیم و لحظه هایی که تصور نمیکنیم، خدا بهمون نشون میده که حواسمون باشه که بالاخره یک روزی میریم ازین دنیا... قراره همه چیزو ول کنیم و بریم...

2- کربلا رفتن تجربه خیلی عجیبیه... قبلا هم نوشتم در موردش. اما من از نرفتنش بیشتر خاطره دارم تا از رفتنش. پیش اومده کل راه برگشت از سفر رو که دوستام راهشون از ما جدا شده و رفتن کربلا رو گریه کردم. باور کنید دردش خیلی بیشتره... اینکه تا مرز غربی برین و بعدش با چشم گریون برگردید خونه... اما میگذره و خدا همیشه چیزهای جالب تری برامون آماده کرده. شک نکنید... به تدبیرش شک نکنیم...

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو

508، داستان داستان ها...

1- فکر کنید اگر قراره کسی زندگی ما رو برای دیگری نقل کنه، از ما چی میگه براشون؟ تا حالا بهش فکر کردین؟ چند نفر هستن که آزارشون دادیم و دستمون بهشون نمی رسه؟ چه حسرت هایی رو با خودمون می بریم زیر خاک؟ دل چند نفر رو شکوندیم؟ چند نفر از بودن ما تو این دنیا، از رفتارمون، از کارهامون، از وجودمون آزار دیدن؟ اگر ما نباشیم مردم از ما به چی یاد می کنن؟ اخمو بود؟ خندون بود؟ بهمون آرامش می داد؟ بودنش حالمون رو خراب می کرد؟ بهش فکر کردین تا حالا؟

2- من یک عادت بدی دارم، کتابی که از کسی هدیه بگیرم، چون معمولا منطبق با سلیقه م نیست، فرصت نمیکنم، اولویت مطالعه م بهش نمیرسه و کلی دلیل دیگه نمیخونمش... معمولا اقوام نزدیکتر بهم پول هدیه میدن و میگن خودم برم کتاب بخرم باهاش. اینجوری بهتره برام. بعد فکر کنید من سوم راهنمایی بودم، و یک نفر بهم یک کتابی هدیه داده، در مورد داستان رستم و اسفندیار در شاهنامه، "داستان داستان ها" از محمد علی اسلامی ندوشن. کتاب رو شوهر خالم که دایی پدرم و از قدیمی ترین معلمین ادبیات شهر ما بود، بهم هدیه داده که این امر مایه حسادت جمعی در سالهای بعد هم شد...

3- این آدم عزیز، یکی از مهربون ترین آدمهایی بود که در تمام زندگیم دیدم، هیچ کس به خاطر نداره که آزارش به کسی رسیده باشه، یا بابت این دنیای بی ارزش خاطر کسی رو مکدر کرده باشه، برادر مادربزرگم بود، یادمه مادربزرگ که از مکه اومده بود، برادرش که رفته بود استقبالش، همه هم مادربزرگ رو می بوسیدن و بغل میکردن، هم آقادایی رو. عجیب عزیز بود و مهربون. بهتره بگم مهربون بود که عزیز شد. عید نوروز خونه شون غلغله بود. یک لحظه از جمعیت خالی نمیشد. خاله معمولا 3-4 روز اول عید جایی نمیرفت، از بس که مهمون داشتن.

4- سالها قبل، وقتی من بچه مدرسه ای بودم، عید نوروز خیلی خوب بود. حالا دارم فکر میکنم هر سال ازش کم میشه، انقدر برام دور و دست نیافتنی هست که انگار اصلا یک زندگی دیگه بوده اون دوران... یادش بخیر. امروز 5 صفر سالگرد پدربزرگم بود و حالا شوهرخالم هم همین روز رفته... فکر میکنید از ما چی می مونه بعد از رفتنمون...؟


۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

504، مریمی خسته

 مریمی خسته هست، خیلی خسته.

هر روز به خودش می گوید امروز که کلاسهایش تمام شد،

می آید و مثل یک دختر خوب می نشیند و درس میخواند!

اما نمی شود. انقدر خسته هست که مغزش کار نمیکند.

شاگردهای امسال بدجوری خسته اش میکنند. ضعیف هستند

و مریمی معلمی نیست که بنشیند

و نگاه کند که دانش آموزان همینجور ضعیف بمانند و پیشرفت نکنند

و بنابراین به هر قیمتی شده به آنها خواهد آموخت.

اما یکی بیاید و به مریمی بگوید خودش چکار کند؟! :(


+هر جور زمان رو مدیریت میکنم فرصت نمیکنم خودم زیاد درس بخونم.

۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

503، آذر نوشت

1- این هفته ای که نبودم، روزها مثل روزهای دیگه بود، کمی سخت تر و گاهی هم بهتر و لذت بخش تر. بعضی آدمها هستن که دیدنشون این رو به آدم یادآوری میکنه که آدمهای وقیح و بی چشم و رو هنوز هم هستن، حتی اگر ما نبینیمشون و نخوایم ببینیمشون. برعکس بعضی آدمها مثل لبخند خدا هستن. نور و رنگ و انرژی می پاشن به زندگی آدم و بابت بودنشون باید خدا رو شکر کرد.

2- دلم برای آدمهایی که قربانی تصمیمات و انتخابهای نادرست دیگران هستند، می سوزه، بچه هایی که تو خانواده های نامناسب رشد میکنن، آدمهایی که قربانی اشتباهات دیگران میشن و ... امروز داشتم فکر میکردم مگه ما قراره چقدر زندگی کنیم که اینجوری خون همدیگه رو به خاطر این دنیای پست تو شیشه می کنیم... کاش کمی به خودمون بیایم.

3- شاگردهام توی یک مدرسه روستایی خیلی شیطونن... خیلی. یکیشون رسما از دیوار راست میره بالا. به من میگه خانم انقدر که سر کلاس شما من جزوه نوشتم تو کل این سال تحصیلی ننوشتم! انقدر پایه تحصیلیشون ضعیفه که منو ناامید میکنن کاملا و گاهی فکر میکنم دارم آب توی هاون میکوبم... اما خب من به این راحتی ها از رو نمیرم! بالاخره پیشرفت میکنن ان شاءالله.

4- در مدت نبود ما مقادیری پیام خصوصی بامزه بهمون رسید، اما یکی نبود بیاد ناز ما رو بکشه که بیا و نرو و ... حسن خوبیش! اینه که خیالمون راحته یه موقعی حرفامون تمام شد و خواستیم کلا ننویسیم، پا روی احساسات کسی نگذاشتیم اقلا. :))

۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مریم بانو