۲۰۰ مطلب با موضوع «روزانه» ثبت شده است

326، پست حذفی!

یک پست مفصل نوشتم در مورد ناراحتی امروز و علت و منشا و ...

اما پاکش کردم. نمی دانم چرا. حالمان خوش نیست.

خانوم محترمی در مجلسی، امروز به کلی حالمان را خراب کردند.

و ما هر چه با خود کلنجار می رویم که فراموش کنیم و بگذریم، نمی توانیم.


فکر کنیم جدیدا حساس شدم احتمالا. یا دیگه ظرف وجودم گنجایشش تمام شده!

شاید هم کمی زمان بگذره بهتر بشم. نمی دونم...



۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

322، مریضی نوشت

1- بعضی آدم ها هستن که دو برابر دوزی که باید؛ دارو مصرف میکنن، و تازه بعد چند روز متوجه میشن. 

این آدم ها ازین فرصت استفاده کرده و از شما حلالیت میطلبن، معلوم نیست که چه بلایی سرشون میاد. 

مدیونید فکر کنید این آدم من بودم!!! خب به من چه؟ روی قرص کاغذ زده نوشته هر دوازده ساعت ||.

این یعنی چی خب؟ یعنی هر دوازده ساعت دوتاشو بندازین بالا دیگه. مگه غیر از اینه؟!!! والا...


2- یک ویدئو روی نت هست، به اسم " ف ح ا ش ی ا س ت ا د ح ز ب ا ل ل ه ی " .  توصیه ی خاصی

درمورد دیدن یا ندیدنش ندارم.فحش خاصی هم یاد نمیگیرید! منتها خاطرتون باشه که مسیحی هستن.

نه حزب اللهی! میبینید که رسانه ها چطور میتونن روی دیدگاه ما تاثیر بزارن!؟ باورپذیری تون چطوریه؟

هر چی بشنوید رو باور می کنید!؟ ببینید چطور!؟ همیشه قضاوت هم میکنید!؟

من این استاد رو از نزدیک میشناسم.  یکی از مهمترین آدم های زندگی من بوده. خیلی مهم...


3- گفتم مریضی. یاد یک چیزی افتادم. دیدین ما ایرانیها وقتی میخوایم از یک در رد بشیم چقدر تعارف میکنیم؟

بعدش وقتی سوار ماشین هستیم توی خیابون انگار داریم گیم میزنیم و میخوایم از روی ماشینها رد بشیم؟!!!

انگاری ماشین برای ما مثل یک زره هست که خیلی راحت خود واقعیمون رو نشون میدیم پشت فرمونش.

مثل یک پوشش عمل میکنه که بهمون این امکان رو میده که ترسمون رو بریزیم و راحت هرکاری دوست داریم بکنیم.

دیگه کجا ازین مثالها میشه پیدا کرد؟ :)


بعدا نوشت:

بهترین شب زندگیتون چه شبی بوده؟ کجا گذروندینش و در چه حالی بودین؟

جواب خودم رو فردا مفصل می نویسم توی یک پست. :)

۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

319، کارگاه!

1- آدمی که وقتی دفاع کرده هنوز میره دانشکده، وقتی که کارگاه داره ساعت 5.30 پا میشه میره و 9 شب میاد خونه، آیا این آدم حالش خوبه؟! 10 ساعت کارگاه داشتیم! شکر خدا فهمیدم متلب اونقدرا که من فکر میکردم زبان خفنی نیست. همیشه ناراحت بودم که زیاد ازش سر در نمیارم. امروز فهمیدم اونقدری که احساس خسران میکردم، زیادی بوده و همین که کمی ناراحت بوده باشم کافیه. امروزم که یادگرفتیم یه چیزایی ازش. دبگه ناراحتی هم لازم نیست. همون کدنویسی unstructure فرترن رو عشق است. والا...


2- از زن هایی که دوست دارن زیادی مستقل باشن، ازینایی که زندگی رو ول میکنن و میرن خارج درس بخونن، برای تصمیم گیری جهت عوض کردن ماشین و خریدن ویلا و .... نظر شوهر رو نمی پرسن خوشم نمیاد. یه جورایی ازشون میترسم. حسم اینه که وقتی با کسی که باهاش زیر یک سقف زندگی میکنن، روراست نیستن، با بقیه چطورن پس؟! این دقیقا مثل پنهانکاری مردها میمونه. زشته و قابل تحمل نیست به نظرم.


3- چند روزه خمیر دندون من و خواهرم گم شده. حتی زنگ زدیم از داداش سربازم پرسیدیم تو خمیردندون ما رو بردی؟! گفت: من خمیر دندون شما رو میخوام چیکار!؟ خلاصه هر چی خونه رو میگردیم پیداش نمیکنیم. الان نیاید بگین افتاده توی کاسه توالت! چون مسواک و خمیر دندون ما اون نزدیکی ها نیست. خب نظری ندارین که ممکنه کجا باشه؟! موش برده؟ گربه خورده؟! کلاغ بلندش کرد؟! چی شده به نظرتون؟ هوم؟

۲۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

307،درد و دل

تا حالا شده توی شرایطی باشین که حس کنید هیچ روزنه ی امیدی نیست؟

تا حالا شده هر بار که خواستین حسن ظن داشته باشین بفهمین اشتباه کردین؟

تا حالا شده به بهبود شرایط هیچ امیدی نداشته باشین؟

خب این شرایط هفته ی اخیر من بود که تمام شده البته.

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم بانو

304، یک جوجه ی چند روزه! :)

روز عید عمه جانمان زنگ زدن و ما رو دعوت کردن به صرف توت خوری!

یک درخت توت سیاه خیلی بزرگ دارن که درختشو از خونه ی ما برده بودن.

بعدش رفتیم باغ تا خیار و توت فرنگی بچینیم.

توی راه یک درخت گلابی دیدم، با خودم گفتم کاش ما هم درخت گلابی داشتیم!

باغ که رفتیم دیدم که ما هم درخت گلابی داریم و کلی هم میوه داره.

(یعنی هوش و حواس رو داشته باشین که یادم نیست چی توی باغ داریم!)

شب هم که دوباره رفتیم منزل عمه جان به صرف شام.


+ این جوجه چند روزه ی ناز، تقدیم به دوست نازنین و جوجه دوستم. :)


۱۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو