۱۰۷ مطلب با موضوع «ذهنیات» ثبت شده است

422، چالش کتاب ها ...

من احتمالا آخرین کسی هستم که در مورد کتابخوانی خواهم نوشت. اول چند تا مطلب رو میخوام بگم که نظر کلی من در مورد مطالعه هست. به قول محمدرضا شعبانعلی " میزان یادگیری کسی رو بر اساس ساعت و روز و ماه و صفحه و مدارج علمی نمی توان سنجید. یادگیری، به میزان دفعاتی است که با مطالب جدیدی مواجه شده ایم که با دانسته های قبلی ما در تعارض بوده است. در غیر اینصورت یادگیری چیزی جز تقویت پایه های نادانی گذشته نیست." معجزه دین ما از جنس "کلمه" هست، اهمیت آگاهی و علم هم برای همه ی ما با همین یکی دو کلمه روشن میشه، اگر نخوایم که "یحمل اسفارا" باشیم، باید جدی تر به مطالعه نگاه کنیم و از به چالش کشیده شدن  افکارمون نترسیم.


میدونم خیلی ها منتظر بودین که ببینید من چه کتابی بهتون معرفی میکنم... اول میخوام بگم تا جایی که میتونید کتاب بخونید، محتوای الکترونیک بخونید، بخونید، بخونید، بخونید و فکر کنید... نترسید. فوقش میخواید متوجه بشید اینهمه سال اشتباه میکردید، فوقش شک خواهید کرد به بعضی چیزها، اما بخونید، انقدر بخونید تا کم کم به یک آرامش نسبی برسید. این راهی هست که من رفتم، شاید خیلی هم خوب نبوده باشه، اما هیچ وقت چیزی به اندازه یادگرفتن برای من هیجان نداشته. من خیلی خوشبخت بودم که تو خانواده ای بودم که مادرم به مطالعه خیلی اهمیت میداد. من کلی کتاب بچه گونه داشتم. بعد تر وقتی 9-10 سالم بود کتابهای شریعتی رو میخوندم. مادرم دوران جوانیش یک کتاب باز حرفه ای بود. هنوز فکر میکنم آرشیو کتب شریعتی مادرم رو کسی نداره.
هر کتابی که فکر کنید، تو هر موضوعی که فکر کنید خوندم. یک مثال بزنم تا موضوع براتون روشن بشه. یکی از علایق خیلی مهم من تاریخ هست. تو این زمینه هم کتب مستشرقین رو خوندم، هم کتب کمونیست های روسی، هم نویسندگان ایرانی مثل باستانی پاریزی، هم نویسندگان دیگه. دنیای امروز عصر آگاهی هست. از هر چیزی اطلاع داشته باشیم، خوبه. آگاهی همیشه راه خودش رو پیدا میکنه. بخونید، بخونید و فکر کنید. بخونید و فکر کنید و از نو افکارتون رو بسازید...
اگر میخواید که رشد کنید، خودتون رو محدود نکنید. از خوندن و به چالش کشیده شدن افکارتون نترسید.
کتاب " بحث ریاضی با دانش آموز " سرژ لانگ کتاب خوبیه برای لذت بردن از ریاضی، تو هر سنی که هستین.
کتاب " برمیگردیم گل نسرین بچینیم" نوشته ژان لافیت، جنگ جهانی دوم رو از دیدگاه یک حزب خاص بخونید.
کتاب " به مجنون گفتم زنده بمان" در مورد زندگی محمد ابراهیم همت رو بخونید
 و در مورد شخصیت خودش و همسرش فکر کنید.
کتاب " صدای عدالت انسانیت" جرج جرداق رو در مورد امام علی بخونید و لذت ببرید.
کتاب " زن بودن" تونی گرنت، یک روانکاو یونگی رو بخونید، هم خانوم ها، هم آقایون.
کتاب های شریعتی رو بخونید، کتابهای امیرخانی رو بخونید، کتابهای باستانی پاریزی رو بخونید، کتابهای فلاسفه رو بخونید، رمان بخونید، رمان کوچه بازاری بخونید، زندگینامه، کتب دینی، شعر کلاسیک بخونید، شعر معاصر بخونید، در مورد ادیان بخونید، بخونید، بخونید.
در هر کتابی چیزی برای یادگرفتن پیدا میشه ...
:)
۱۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
مریم بانو

414، نقاب ...

میخوام یک اعترافی بکنم، فقط یک گروه از آدمها رو میتونم با خودم صمیمی بدونم،

آدمهایی که بتونم پیششون خودم باشم، خود خود خودم؛

که ضعف های من رو ببینن و باز هم دوستم داشته باشن؛

که بتونم روی همدلیشون حساب کنم...

که نترسم ازینکه در مورد من قضاوت کنن و به شوخی و جدی قضاوتشون رو جلوی بقیه به روم بیارن...



اتفاقا همیشه خودم برای رابطه با آدمها پیشقدم میشم،

اتفاقا خودم همیشه شروع میکنم به ندیدن ایرادهای آدم ها و دوست داشتنشون بدون قید و شرط،

اتفاقا همیشه با دیگران همدلی میکنم و در موردشون قضاوت نمیکنم...

منتها خیلی اوقات بقیه معنی بزرگوارانه به رو نیاوردن بدی ها رو متوجه نمیشن و اذیتم میکنن با رفتارشون...


این مطلب رو بخونید، خیلی جالبه، خیلی از رفتارهای ما مصداق خشونت هست

و خودمون خیر نداریم و بقیه رو آزار میدیم : خشونت در ارتباطات

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

413، حرف های روزمـره

1- دیشب رفتیم عروسی، جایتان خالی. خیلی خوب بود. غذاش عالی بود. دور میز ما هم دو تا خانوم نشسته بودن که پر از طلا بودن. یعنی دستبندهایی داشتن به چه ضخامتی! طلافروشی سیار بودن گویا. عروس هم خیلی خوشگل شده بود. :) فردا هم میرم تهران عروسی، تا من برگردم بچه های خوبی باشین، این بار هم با دخترا هستم، هم با پسرا!

2- دیروز سوار تاکسی شدم، راننده کرایه مسیر 400 تومنی رو 500 گرفت و کاملا حق به جانب بود. من فقط گفتم که کرایه 400 نیست؟ من ظهر همین مسیر رو با 400 رفتم. گفت: نه! بعد سر صدای ضبط با 3 تا پسری که پشت نشسته بودن دعواش شد. اونا بهش گفتن کم کن صدا رو. گفت رادیوئه و ... خلاصه اونا رو وسط مسیر پیاده کرد. از صحبت تلفنیش متوجه شدم که خونه خریده و طرف 35 میلیون کلاهش رو برداشته ... به کلید اسـرار بودن عالم اعتقاد ندارم، منتها ...

3- و اما تا من برگردم، به این حرف فکر کنید. آدم عاقل و بالغ باید تفاوتی با آدم کولی و غربتی داشته باشه... توی همه امور زندگی، لباس پوشیدن، غذا خوردن، مسافرت رفتن و حتی عروسی گرفتن. یک عروس خانوم متشخص و مومن باید متفاوت باشه با یک عروس غربتی و کولی؛ همه چیزش باید فرق داشته باشه، از لباس عروس بگیر تا مراسم و خرید و ... که لباس ما نشانه شخصیت ماست، لباس عروس هم لباسه خب... نشه طوری باشه که کسی وقتی وارد تالار شد، متوجه این تفاوت سطح شان و شعور عروس نشه...

4- زیاده عرضی نیست. خوش باشین. :)

۱۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

411، مردمان کرت...

تو کتاب سینوهه، پزشک فرعون مصری در مورد مردم کرت ( یک تمدن قدیمی منقرض شده)، نوشته شده که این مردم عیاش و خوشگذران هستند و هرگز فکر مرگ را نمی کنند و اگر کسی بمیرد، برای بردن جنازه به انواع راهها متوسل میشوند که کسی نفهمد زنی یا مردی مرده است، مرده ها را می سوزانند و ... بعد توضیحاتی در مورد عدم پذیرش مرگ و نیستی و ... در مردم کرت هست.
من 17 سالم بود که پدربزرگم مریض و یکجا نشین شد، 19 سالم بود که حالش رو به وخامت گذاشت. همون موقع ها من با دانشگاه رفته بودم مشهد، تک تک لحظه های اون سفر، دعام این بود که حال پدربزرگم خوب بشه. دعای عجیبی بود، نه به خاطر بیماریشون، بلکه به خاطر کهولت سنشون. من از مشهد برگشتم و چند ماه بعد پدربزرگم فوت کرد... قبلا نوشتم در موردش. چند ماه بعد؛ بعد از مسافرت جهادی، رفتم مشهد؛ این بار دعا میکردم برای رحمت خداوندی که نصیبش بشه و ... راستش هیچ وقت نگران پدربزرگم نبودم که آخرت سختی نخواهد داشت، گریه هام از سر دلتنگی بود و احساس خلا شدید.

یکی از برنامه های زندگیم این بود که بعد از اتمام دانشگاه زندگی نامه پدربزرگم رو بنویسم، نمی دونم اصلا موافقت میکرد یا نه. اما فکرم بود خب. دوست داشتم تو عروسیم باشه. هنوز شادیش رو یادمه وقتی مصاحبه منو توی تلویزیون دیده بود....

می دونید، ما گاهی حواسمون نیست که آدم ها میرن، زندگی تمام میشه، ما هم میریم و ...

گاهی خیلی بقیه رو اذیت میکنیم و ازون مهمتر گاهی خیلی فرصت های خوبی کردن به دیگران رو از دست میدیم. خیلی اوقات دلم میخواد قبل ازینکه بمیرم، به پدرم بگم که همیشه به وجودش افتخار میکنم، به مادرم بگم که چقدر ازینکه دخترش هستم، خوشحالم؛ به خواهرم بگم که همیشه آرزو داشتم قلبم به پاکی قلب اون بود و به برادرم بگم که چقدر دوستش دارم. به دوستانم بگم که برام چقدر عزیز و ارزشمند هستن، چقدر به خاطر بودنشون خدا رو شکر میکنم، چقدر لحظه هایی که باهاشون هستم رو دوست دارم.... چقدر...

خیلی اوقات میگم بهشون، اما باید بیشتر بگم... تا قبل از اتمام فرصت.

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مریم بانو

403، اعتراف به مصاحبه!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
مریم بانو