اولا بگم که من بابت همچین نگاهی که به اطرافیانم توی ارشد داشتم،
واقعا متاسف و شرمنده ام و هیچ نوع قصد جسارت به کسی رو نداشتم.
بپردازیم به بحثمون.
این آدم ها از من خوشحال تر بودن. راضی تر بودن و اتفاقا زندگی باهاشون بهتر تا میکرد.
یا اقلا من فکر میکردم بهتر باهاشون تا میکنه! اشکال کار چی بود؟!
من که اندازه ی خودم تلاش کرده بودم. من که رتبه ی ارشدم خوب شده بود.
خیلی چیزهایی که برای اون ها مشکل بود، برای من مدت ها قبل حل شده بود.
( ببینید، حتی حل کردن مشکلات هم نمیتونه لزوما کمک کننده باشه.)
پس مشکل راضی و خوشحال نبودن من چی بود و از کجا نشات میگرفت؟
+ مشکل این بود که من بلد نبودم از لحظه ای که درش هستم و چیزی که دارم لذت ببرم.
مشکل این بود که ذهن ریاضی من به جای اینکه به دنیای من نظم بده، من رو به ورطه ی بدبینی کشونده بود.
مشکل این بود که من فکر میکردم باید Perfect بود تا از دنیا و زندگی و ... لذت برد.
ادامه دارد...