پیرمردی پنجاه و هشت ساله که اسمش را ... نهاده اند، من گریه می کنم!
نمی دانم که سرچشمه ی چشم من کجاست، که از آن اشک جاری می شود؟
آب چشم از کدام چشمه ی درونم جاری است؟
من گریه می کنم، چون کودکی برای آغوش مهر مادر.
عجبا، هنوز چشمه سار دیده ی من جوشان است، گردش زمانه آن را نخشکانیده است!
هنوز هم چون روزگاران کودکی اشک در دامن دارم، به اندک تلنگری،با اندک لرزشی، چشمه روان می گردد.
گذر زمان و خرد و آداب اجتماعی و چه و چه، هنوز آن را نخشکانده که هیچ،
همچون روز الست، از چشمه ی دل و قنات جان، می جوشد و جوشان است.
شگفتا که فراز و نشیب شش دهه، که جسم را می فرساید، تن را چغر می کند،
 هیچ دگرگونی در چشمه ی جان حادث نشده
که چون روز نخست کودکی، لبریز و پر و پیمان است.

من گریه می کنم، چون گل را دوست دارم و به درخت عشق می ورزم.
هر از گاه که جهان معصوم محبت و مهر لگدکوب زمانه می گردد،
گاه در میان بچه ها به چنین حالتی دچار می شوم،
که در این حال سعی می کنم اشکم را از بچه ها پوشیده دارم، و شرمسار از دل نازکی خود.
شگفتا که دل ظریف و نازک داشتن، شرمساری است؟

انگیزه ی گریستن آدمی از ستم و ستمگری است که بر انسان می رود.
و انگیزه ی ستم نیز زیاده خواهی و دلبستگی های آدمی است به زر و زور و حرص و آز، که بازده ی همه ی اینها، ریا و تزویر و دروغ و خودباختگی آدمی است، و همه ی این خصائل اهریمنی، سوار بر مرکب جهل و نادانی است؛ و فقدان معرفت و دل آگاهی در انسان.

من گریه می کنم، چون پرده ی نازک دل من، به اندکی جفا، به لرزش و سوزش مبتلا می شود و سرشک از جام دلم جاری می شود، از چشمه ای که آبش پایانی ندارد، همیشه پر و لبریز و سرشار است، چون کودکی، برای آغوش آرام و امن مادر می گرید. اگر چه سلولها و دیوارهای قلبم پیر و فرسوده گشته، اما عاطفه و احساس انسانی در آن، چون دوران کودکی است.
(فروردین ماه 1378)