۱۰۷ مطلب با موضوع «ذهنیات» ثبت شده است

266، بیکاری

من همچنان بیکارم

و به نظر روزنه امیدی هم نیست،

که جایی مشغول بشم.

بااینکه توقع بالایی ندارم،

و به کارپاره وقت هم راضی هستم.

ازطرفی سیستم دانشگاهی هم،

فرسودم کرده و دلم نمیخواددیگه اینجا ادامه بدم.

دارم فکرمیکنم که برای ادامه تحصیل از ایران برم...

+ هم اکنون تماشای مستند میراث آلبرتا را تمام کردیم. خیلی حرف دارم که بزنم در موردش، اما...
۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم بانو

265، طالع بینی

قبول دارید اعتقاد به طالع بینی و آدمها رو براساس اون دسته بندی کردن

ولو به سرگرمی و fun

مصداق برچسب زدن به آدمهاست؟
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم بانو

262، پاسخ به سوال، قسمت 3

پست های پاسخ به سوال قسمت اول و دوم رو خوندید احتمالا. 

قبل از هر چیزی برای ادامه ی بحث بگم که این مطالب

احتمالا به درد کسی خواهد خورد که ربع قرنی از عمرش گذشته باشه.

موفقیت شرط لازم برای رضایت نیست. منتها برای اینکه ما رضایت رو تجربه کنیم،

باید بهاش رو بپردازیم. لازمه که تلاش کنیم، یک دوره ای توی زندگیمون لازمه به هر بهایی موفق بشیم.

حتی به بهای اینکه توی هفته 10 ساعت بخوابیم و از کم خوابی مریض بشیم.

کلّ کتاب های یک کتابخونه رو زیرو رو کنیم برای پیدا کردن اثبات یک رابطه ی ریاضی.

راه موفقیت دور زدنی نیست. منظورم از موفقیت نمره گرفتن و با پارتی کار پیدا کردن و ... نیست.

موفقیت بها داره. سختی داره. شب بیداری و کم خوابیدن و سفید شدن موی سر و اعصاب ضعیف و ... داره.

اینا رو نمیگم که خوانندگان زیر 20 سال رو بترسونم که کلا صورت مساله رو پاک کنن و بیخیال تلاش کردن بشن.

ما اول باید طعم موفقیت رو بچشیم، حتی باید شکست بخوریم، اونقدر شکست بخوریم تا راه بازی کردن رو یاد بگیریم.

اونقدر ببازیم که بفهمیم هیچ چیز زندگی ثبات پذیر نیست. همه چیز از دست رفتنیه. همه چیز...

هر وقت به این نقطه رسیدیم، هر وقت فهمیدیم که به آدم ها، موقعیت ها، رتبه ها، ثروت، زیبایی و ....

اعتباری نیست و ممکنه فردا، یک ساعت دیگه یا حتی یک لحظه ی دیگه نباشن،

یاد میگیریم که از بودن توی این لحظه، از چیزی هستیم، با همه ی ضعف ها و کاستی هایی که مقتضای انسان بودنمونه،

با همه ی داشته ها و نداشته هامون، لذت ببریم و رضایت داشته باشیم.


+ این تجربه ی زندگی منه، ممکنه به درد شما نخوره.

چون مطمئنن شما تجربیات بهتر و با ارزشتری دارید که راه زندگی آیندتون رو براتون هموار میکنه.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

260، پاسخ به سوال، قسمت 2

اولا بگم که من بابت همچین نگاهی که به اطرافیانم توی ارشد داشتم،

واقعا متاسف و شرمنده ام و هیچ نوع قصد جسارت به کسی رو نداشتم.

بپردازیم به بحثمون.

این آدم ها از من خوشحال تر بودن. راضی تر بودن و اتفاقا زندگی باهاشون بهتر تا میکرد.

یا اقلا من فکر میکردم بهتر باهاشون تا میکنه! اشکال کار چی بود؟!

من که اندازه ی خودم تلاش کرده بودم. من که رتبه ی ارشدم خوب شده بود.

خیلی چیزهایی که برای اون ها مشکل بود، برای من مدت ها قبل حل شده بود.

( ببینید، حتی حل کردن مشکلات هم نمیتونه لزوما کمک کننده باشه.)

پس مشکل راضی و خوشحال نبودن من چی بود و از کجا نشات میگرفت؟


+ مشکل این بود که من بلد نبودم از لحظه ای که درش هستم و چیزی که دارم لذت ببرم.

مشکل این بود که ذهن ریاضی من به جای اینکه به دنیای من نظم بده، من رو به ورطه ی بدبینی کشونده بود.

مشکل این بود که من فکر میکردم باید Perfect  بود تا از دنیا و زندگی و ... لذت برد.


ادامه دارد...






۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مریم بانو

259، پاسخ به سوال

پست 249 رو که چند روزی اینجا ثابت بود حتما دیدین.

ممنونم از جواب هایی که به این دو تا سوال دادین.

من خودم هم به سوال جواب بدم دیگه! :)

1- زمانی که من ترم 1 ارشد رو تمام کردم، یکی از دوستانم که همسن من هم هست،

توی MIT از رساله ی دکتریش دفاع کرد! میبینید؟!

من توی زندگیم خیلی تلاش کردم برای اینکه به هر قیمتی موفق بشم،

اما دیگه نه تا این حد!

به نظرتون ما ها در مقایسه با همچین کسی که از سال بعد توی یک دانشگاه rank بالا استاد میشه، موفق هستیم؟!

یا اصلا این موضوع مهم هست یا نه؟!


2- من توی یک مدرسه ای درس خوندم که خاص بود.

خاص ازین جهت که ما به طور عملی یاد گرفتیم که هر مشکلی راه حلی داره!

یاد گرفتیم که با مشکلمون زندگی نکنیم. حلش کنیم.

من ترم 1 سال سوم دبیرستان زبانم رو 12 شدم، اما رفتم سراغ حل مشکلم،

توی مقاطع بعدی و کنکورهای مختلف، پایه ی زبانم یک point  مثبت شد برای من و عامل جلوبرنده، نه بازدارنده.

من توی 16 سالگی رفتم سراغ حل مشکلم تا 18 سالگی و دوست من همون موقع لیسانس گرفت.

مقایسه ی این قسمت چی؟ اصلا قیاس کار درستیه؟!


3- دوره ی لیسانس من گذشت، توی یک دانشگاه فنی. ارشد سر از یک دانشگاه مادر (؟) در آوردم.

ازینایی که همه ی رشته ها رو دارن. اوایل فکر می کردم اینا دیوونه ان!؟ چرا این شکلین؟ چرا شل و وارفته هستن!؟

چرا اینجوری فکر میکنن؟! چقدر گیجن!!! ( خدایا منو ببخش!) بهای سنگینی هم برای این نوع نگاهم پرداختم.

با یک استاد خیلی سختگیر توی یک دانشگاه فنی پروژه برداشتم و پیر شدم تا پروژم تمام شد.


اما از یه جایی به بعد یک سوال برام به وجود اومد:

این آدم های به نظر من مضحک به طرز عجیبی خوشحال تر و راضی تر از من بودن.


ادامه دارد...


۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم بانو