مادر بزرگ مرحوم من خیلی بستنی دوست داشت.

اون موقع ها که جوون بودن، توی شهر فقط چند تا مغازه بستنی میفروختن،

توی روستا هم که اصلا بستنی نداشت.

پدربزرگ یکی از این فلاسک های دو جداره از جنس روی خریده بود. 

( خیلی قدیمی بود، الان نمونش جایی نیست.)

صبح هایی که میرفت شهر،

فلاسک رو میبرد و برای مامان بزرگ بستنی میخرید.

مامان بزرگ تا یه هفته بستنی داشت و میخورد.

بعدها هم که توی روستا بستنی آوردن و میفروختن و خب راحت تر بود خریدش.

جالبه که کسی ندیده بود پدربزرگ خودش حتی یه قاشق بستنی بخوره،

اما خب برای خانومش میخرید دیگه، بستنی عاشقانه...


+ مادربزرگ هر موقع میرفت سر خاک پدربزرگ،

یه کارتون بستنی میخرید، از همون در آرامگاه شروع میکرد به تعارف کردن بستنی،

به بچه ها هم دو تا بستنی می داد.

به قدردانی از  همه ی اون بستنی های عاشقانه که پدربزرگ تا بود براش میخرید...