دیروز کارگاه اکابر بود.

دانشجوهای سال اول و دوم + استاد محترم درس.

از 8.5 تا 12.5 سر پا بودم و در حال حرف زدن.

به معنی واقعی کلمه خسته شدم.

وسطش چای و کیک هم خوردیم.

( یکی از دانشجوها رتبه ی دکتریش 1 شده بود و خانومش برامون کیک پخته بود.)

جالب بود که بچه ها حتی یک بار هم نگفتن خسته شدیم،

یا از کلاس بیرون نرفتن! یا حتی استراحت نخواستن!

بس که من مدرس خوبی بودم!!!! ( آیکون اعتماد به سقف!)


بعد کلاس آبدارچی اومد و گفت بیاین آبدرخونه چای بخورید!

منظره ی آبدرخونه رو به دریاست، با یک تراس خیلی زیبا. 

البته این عکس رو از حیاط گرفتم.