افت تحصیلی داشت و معلمشون عذرشو خواسته بود.

خانوم جلائی آورده بودش توی کلاس ما. نشونده بودش پیش من.

بهم سپرده بود که زنگ تفریح ها باهاش ریاضی کار کنم. اسمش "رباب" بود.

اوایل خیلی گریه می کرد، کم کم بهتر شد، درسش رو بهتر میخوند.

منم انصافا پیگیر بودم که خوب یاد بگیره. به قول مادرم تا یاد نمیگرفت ولش نمی کردم!
یادش بخیر...

یک روزی خانوم جلایی اومد توی کلاس و به من گفت من حالم خوب نیست، بیا پای تخته سوال حل کن.
خیلی پیر بود خانوم معلممون خب. دو سال بعدش هم بازنشسته شد.
من توی اون مدرسه سال سوم رو خوندم و بعد کشف!؟ شدم و رفتم مدرسه ی غیرانتفاعی! (البته شهریه نمی دادم!)
بعد هم دیگه معلمم رو ندیدم. گاهی مادرم توی خیابون میدیدشون
و همیشه احوال من رو میپرسید و از شنیدن خبرهای مربوط به من کلی ذوق زده می شد.
همیشه دوست داشتم دوباره از نزدیک ببینمشون.

بعد از اتمام کارشناسیم رفتم سراغشون رو گرفتم.
مدرسه که خبری نداشت، چون کلا آدم ها عوض شده بودن.
رفتم "کانون بازنشستگان فرهنگی" ، توی قدیمیترین دفاتر اونجا شماره معلمم رو گیر آوردم
اومدم خونه و تماس گرفتم. خانومی جواب داد که ازینجا رفتن و شمارشون عوض شده.
شماره جدید رو بهم داد و من تماس گرفتم. این بار خانومی جواب داد که
خانواده ی جلائی 3 ساله ازینجا رفتن، بعد از فوت " خانوم جلائی" خونشون رو عوض کردن...
گفتم مگه خانوم جلائی فوت کردن؟ گفت بله. گفتم همون خانوم جلایی که معلم ابتدایی بودن دیگه. گفت بله...
دیگه یادم نیست چی گفت اون خانوم...
ای کاش که میشد اقلا یک بار میدیدمشون. کاش زودتر دنبال شماره ی تماسشون میرفتم. ای کاش...