رفتم آشپزخونه دیدم آلوچه نیست.

به مامان میگم اینهمه آلوچه اینجا بود، چی شدن؟!

میگه درشت هاشو دادم به همسایه ها.

هسته های ریزهاش رو هم جدا کردم که فردا بریزم توی خورشت!

میگم : ماماااان!؟ خب من میخواستم بخورمشون. همّه رو دادی رفت؟!

میگه : خب من پدر و مادرم فوت کردنا!

دیگه حرفی میمونه واسه گفتن آخه؟! :|