انتظار ندارین که روز پدر باشه و من از پدربزرگم چیزی ننویسم؟!

اولین تولد زندگی پدربزرگ رو وقتی 85 سالش بود براش گرفتیم.

قرار بود سورپریزش کنیم. کلی گشتیم ویه شعری پیدا کردیم

که روی کیک تولدش که قرار بود به شکل یک کتاب باز باشه بنویسیم.

دایی شیرینی دوست من رفت کیک سفارش داد، 10 کیلویی!!!

داییم بهش گفت ما شب میایم خونتون، گفت من که میدونم برای چی میاید!

بنده ی خدا بلد نبود کیک ببره حتی... خیلی شب خوبی بود. خیلی...


 


+ این هم کتابی که پدربزرگ سال آخر عمرشون به من هدیه کردن.