یک دایی دارم حاجی بازاریه، تاجر برنج هست.
 منظورم از حاجی بازاری سنش نیست که به 40 هم نمیرسه.
منظورم همون بازاری بودن و قدمت و اعتبار و ... توی بازار هست.
بگذریم. برسیم به افاضاتشون. ایشون میفرمایند که،
وقتی کسی نتونه روزی 2000 تومن کسب درآمد کنه از زمین و زمان طلبکار میشه.
فکر میکنه اطرافیان باید ساپورتش کنن. فکر میکنه تلف شده و حقش رو خوردن...
بعد همینجوری میرسه به سن میانسالی که دیگه برای جبران خیلی چیزها فرصت نیست.
اون موقع بدتر میشه، میاد شاکی میشه که پدرم، مادرم، زنم، .... نزاشتن من رشد کنم!
وگرنه من الان خیلی چیزها داشتم که مثلا فلانی داره!!!
این آدم تازه وقتی به سن پیری میرسه اعتراف میکنه که از بی عرضگی خودش بوده که به جایی نرسیده.
و اون موقع دیگه بعیده فرصتی برای جبران باشه...

+ من نمونش رو توی محیط علمی دیدم. کسی که همه ی جوونیش رو به اسم دانشگاه لیسانسش خوش بود
و نرفت دنبال اینکه پایه های علمیش رو محکم کنه. فرصت داشت و این کار رو نکرد. حالا که میانسال شده،
میندازه گردن دانشکده و گروه و مدیر گروه و .... خودش رو توجیه میکنه که میخواست! اما نشد!!!

++ خدا کنه این سرنوشت میان سالی و پیری هیچکدوممون نباشه...