یک زمانی توی زندگیم روزهای خیلی سختی داشتم، فکر میکردم که خدا فراموشم کرده،
فکر میکردم که حضورم برای کسی اهمیتی نداره و کلی از فکرای اینجوریِ دیگه...
همون موقع، یک روز برای کلاس صبحم دیر از خواب پاشدم.
با کلی عجله و بدو بدو لباس پوشیدم و پله های خوابگاه رو دوتا یکی اومدم پایین تا زودتر برسم به کلاس.
توی یک قسمتی از باغچه ی خوابگاه سنگ های بزرگ چیده بودن که مسیر میون بر بود مثلا.
من روی یکی از اون سنگ ها پا گذاشتم، انگاری لق بود و سر خوردم، از درد کمرم از جا پریدم!
تکیه داده بودم به سکوی کنار باغچه و منتظر بودم کمی حالم بهتر بشه تا برم کلاس،
صحنه ی بعدی که چشمام رو باز کردم روی زمین بودم... گویا با صورت خورده بودم زمین!
صورتم به لبه ی تیزی سنگ برخورد کرد و یک طرف صورتم کاملا شکافته شد.
با آمبولانس اومدن و بردنم درمانگاه دانشگاه. اونجا کلی اصرار کردن که صورتت رو بخیه کنیم

و من گفتم نه! و نزاشتم بخیه کنن برام. یک طرف صورتم کلا باندپیچی شده بود...
ازون زخم عمیق دیگه اثری نمونده، هیچی دیگه روی صورتم نیست.
به جز یک چیز...
اگر اون سنگ کمی بالاتر بود، به چشمام برخورد میکرد و کور میشدم...
و اگر کمی پایین تر بود، به فکم اصابت میکرد و دندونام میشکست...
و چقدر خوب خدا زمانی که فکر میکنیم دیگه بودنمون براش اهمیتی نداره،
ما رو میلی متری از خطر حفظ میکنه...

و چقدر من الان به همچین تلنگری دوباره احتیاج دارم...