1- اولین بار "زهرا" رو توی راهروی بلوکمون توی خوابگاه دیدم. نشسته بود و با تلفن طبقه ی ما حرف میزد.

هر 10 دقیقه تلفن قطع میشد و طرف دوباره تماس میگرفت، بیشتر از یک ساعت مشغول حرف زدن بود.

اون شب منتظر تلفن مامان بودم، یادمه یک بار وسطش بهش تذکر دادم، خیلی عصبانی شد!

رفت و دوباره 15 دقیقه بعد برگشت و دوباره شروع کرد به تلفنی حرف زدن.

وضع حجاب و ظاهرش هم خیلی مناسب نبود. معروف بود که توی ورودی های خودش کسی بیشتر از اون آرایش نمیکنه!


2- القصه این خانوم عزیز، ترم 9 با چند تا از دوستان صمیمی من هم اتاقی میشه.

منم زیاد میرفتم پیش دوستانم، هر شب هم میدیدم که نشسته پای تلفن به حرف زدن تااااا 2 شب مثلا!

یک شب از دوستم "ثنا" پرسیدم که زهرا با کی تلفنی حرف میزنه؟ گفت: شاید نامزد داره و ما نمی دونیم!

شاید باورتون نشه، که دوستم چقدر این جمله رو محکم و با اطمینان گفت...


3- من و دوستانم روزهای صبح پنج شنبه میرفتیم کلاس تفسیر قرآن یک حاج آقایی.

ارادت خاصی به این حاج آقا داشتیم و داریم. حاج آقا میگفت کلاس بعد نماز صبح بود؛

چون حاج آقا به بیدار موندن بین الطلوعین خیلی اهمیت میدادن. زهرا یک روز گفت که من باهاتون میام.

با ما اومد و کم کم علاقه مند شد به کلاس. طوری که تابستون ما رفتیم خونه و زهرا هر صبح آژانس میگرفت،

و میرفت اون سر تهران کلاس تفسیر قرآن حاج آقا. ماه رمضان هم کلاس هر روزه بود.

کم کم زهرا با ما صمیمی تر شد... مومن تر شد... بعدش از ما جلو زد.

ارشد دانشگاه فردوسی قبول شد و مسئول کانون قرآن دانشگاه شد...


4- خودش یک بار برام میگفت که نامزد نبود اون کسی که باهاش حرف میزد.

میگفت که رفتار هم اتاقیهاش خیلی تاثیر داشت روش.

می گفت که تا قبل از اون فکر میکرد که مذهبی ها آدم های خوبی نیستن.

اما بعد از اون...


+ یکی از حسرت های زندگیم اینه که کاش من هم با چنین سرعتی رشد میکردم و بهتر میشدم...

کاش....


++ من همینا به ذهنم رسید که بگم. سوالی دارید اگر، بپرسید.