بهمن ماه که به طور کاملا اتفاقی و در عرض یکساعت همراه چند تا خانوم راهی مشهد شدم،

یک همسفر خیلی جالب داشتیم. من خیلی ازش درس گرفتم. بزارین داستانشو بگم براتون.

این خانم 30 سال پیش دو تا پسر داشت و بچه ی سومش رو باردار بود که همسرش طلاقش داد،

و رفت و با یک خانوم دیگه ازدواج کرد. پسراشو ازش گرفت و این خانوم موند و دخترش.

همسرش سابقش ازون خانوم 5 تا بچه داره و داره زندگیشو میکنه، هیچوقت هم رجوع نکرد.

این خانوم بسیار زیباست، حتی با این سن و سال. خیلی مهربونه، ولخرج نبود،

و صادقانه بگم کسانی که از اول هم میشناختنش همه در تعجبن که چرا همسرش طلاقش داده،

 اینو گفتم که سینمایی به موضوع نگاه نکنید که حتما زشت و بد خلق و پیر و ... بوده که متارکه کرده.

اما چی برای من خیلی جالب بود؟

توی نگاه این زن، توی حرف زدنش از پدر حمید! ( حمید اسم پسرش بود)، توی تعریف کردن از بچه هاش و ....

حتی ذره ای خشم و نفرت و حسرت و حتی ژست قربانی گرفتن نسبت به همسرش نبود، باور کنید هیچی نبود.

پسراش بعد اینکه بزرگ شدن، اومدن با مادرشون زندگی کردن، بعدشم ازدواج کردن و رفتن سر خونه زندگیشون.

همه ی فامیل همسر سابقش بینهایت براش احترام قائل هستن و همه ی مراسم ها دعوتش می کننن.

همسفر بودن با این زن خیلی معمولی و دانشگاه نرفته و درس نخونده، یک درس خیلی بزرگ برای من داشت،

و اونهم این که وقتی بار درد و رنجمون رو کنار میزاریم چقدر راحت زندگی می کنیم.

صبر و تحمل و قدرت تطبیق بی نظیری داشت، به هیچی اعتراض یا شکایت نمی کرد و این یعنی یک همسفر عالی.

امیدوارم که همه ی ما یک روزی بتونیم از درد و رنج هامون به این زیبایی عبور کنیم و ثمره ی این عبور رو ببینیم...