گفتیم که بعد ازینکه فهمیدیم میخوایم چکار کنیم و چی میخوایم، باید برای به دست آوردنش تلاش کنیم.
گاهی لازمه که برای به دست آوردن چیزی که میخوایم بجنگیم.
بدترین کار اینه که قبل از جنگیدن امور رو به قضا و قدر واگذار کنیم.
( زوجی رو میشناسم که اصلا همدیگر رو قبل ازدواج ندیده بودن و بهم معرفی شدن.
 یک بار یک ساعت باهم حرف زدن و راستش حرف هم نزدن در مورد خودشون،
 نشستن و گفتن ما میخوایم ازدواج کنیم،گر خدا بخواد خودش مقدماتش رو جور میکنه،
 وگرنه حتما یک گرهی به کار میندازه که ما متوجه بشیم نباید عروسی کنیم و جور نشه!!!!
کسی به این دو نفر نگفته بود که وقتی چیزی رو میخوایم، باید برای به دست آوردنش تلاش کنیم.)

گاهی لازمه که توی مسیرمون یک سری چیزها رو بزاریم و بریم، ببخشیم، به بقیه واگذار کنیم.
لازمه بعضی آدم ها رو ول کنیم، بودنشون به ما بیشتر ضرر میزنه، ارزش ندارن که به خاطرشون بجنگیم،
این درک خیلی بالایی میخواد که بفهمیم چی ارزش جنگیدن داره و چی رو باید رها کنیم و ادامه بدیم.
یادم به این جمله میفته که بزرگترین انتقامی که از کسی که شما رو ول کرده میتونید بگیرید،
اینه که رشد کنید، انقدر رشد کنید که بهش ثابت بشه از دست دادن شما بزرگترین اشتباه زندگیش بوده.

اگر بتونیم از همه ی این مراحل عبور کنیم، به آخرش میرسیم. اصطلاحا میگن که "جادوگر زندگی خودمون میشیم."
یعنی قدرت تغییر بیرون و درون رو پیدا میکنیم. دنبال برد و باخت نیستیم.
مسئولانه دعا میکنیم و معقولانه تلاش میکنیم.
برای جادو کردن لازم نیست بریم توی غار و دخمه و جای تاریک و ...
توی متن زندگی واقعی هم میشه این سیر رو داشت.
برای اینکه به اینجا برسیم، لازمه که آگاهانه همه ی مراحل قبل رو طی کنیم،
درد بکشیم و گاهی حتی توی مسیر رنج ببریم،
تا ببینیم واقعا چی برامون مهمه و ارزش جنگیدن داره
 و چی برامون مهم نیست و نباید به خاطرش وقتمون رو تلف کنیم.

یک مطلب مهم

لزوما اینجوری نیست که برای رهایی از یک احساس بد، برای کنار گذاشتن کسی از ذهنمون،
برای عبور کردن و رشد کردن و زندگی کردن، به ما وحی و الهام درونی بشه،
یا چیزی قاطع و confirm در درونمون بهمون بگه که چکار کنیم.
 خیلی اوقات ما با شک و تردیدهامون تصمیم میگیریم و عمل میکنیم.
حتی ممکنه اون لحظه نفهمیم چه حسی داریم دقیقا.
ممکنه بخشی از ما هنوز ازینکه اون آدم رو گذاشتیم کنار و رد شدیم خوشحال نباشه،
اما زمان همه چیز رو حل میکنه، هم مسائل رو، هم ابهامات ذهنی ما رو و هم درد و رنج هامون رو.
یک روزی میفهمیم که از چیزی که سالها پیش هر روز و شب بهش فکر میکردیم،
 از رنجی که به ما حس سوختن و توی آتیش بودن رو میداد،
 اثری نمونده... شاید یک حس مبهم که باید بزاریمش کنار و دوباره بگردیم.
و این خوبه. چون ما خودمون رو شناختیم. ضعف هامون رو شناختیم. و رشد کردیم...