امروز وقتی بهم پیامک اومد و گفتن که سه روز کلاس آموزشی دارن هم خوشحال شدم و هم کمی متعجب.

وقتی زنگ زدم و با مسوول اردو صحبت کردم، وقتی نحوه برخورد و حرف زدن و سوال پرسیدنش رو دیدم خوشحال تر شدم.

یادم به زمانی افتاد که با اعتماد به نفس بدون اینکه کسی از بچه ها رو بشناسم،

ساک بستم و رفتم تهران وبعدش مشهد و بعد هم خراسان جنوبی.

من قرار نبود کار خاصی انجام بدم. به عبارتی کاری برام تعریف نشده بود. اما کم کم طوری شد که طرف مشورت همه بودم.

با همه حرف میزدم و .... بچه های مدرسه نمیرفتن خونه که بمونن و با من حرف بزنن.

من حموم بودم،خواب بودم، سرنماز بودم، سرکلاس بودم، هر جایی که بودم،

اینا توی حیاط منتظر بودن برام. و روز آخر چقدر گریه کردن برای رفتن من. :(

دوستانم بعدها میگفتم مهمترین کارشون کشف من بوده!!! ( اغراق میکردن البته.)


حرف و خاطره خیلی زیاده و من هم نمیخوام خاطره نقل کنم براتون.

فقط خیلی خوشحالم که بالاخره ما تونستیم به دوستانمون این رو منتقل کنیم که این کار، جای آزمون و خطا نیست،

آموزش لازم داره، فکر و تجربه و تحقیق لازم داره.

به جرات میتونم بگم توی گروه های دانشجویی ما موفق ترین گروه در ارتباط با طلبه ها بودیم.

یادمه زمانی هر هفته بچه ها میرفتن قم برای تحقیق و پژوهش،

یادمه که پیش روانکاو کودک رفتن و حتی ازش پرسیدن که مارو چی صدا کنن بچه ها بهتره؟

یادمه چقدر سر یک سری چیزها بحث میکردیم و .... خیلی خوشحالم که بالاخره جواب داده.

هنوز خیلی کاستی ها هست. هنوز خیلی جای کار داره. اما باز هم خدا رو شکر.