فیلم "زندگی زیباست" محصول سال 1997 یک کارگردان یهودی به نام "روبرتو بنینی" هست. ماجرای فیلم مربوط به یک اردوگاه کار اجباری یهودیان در زمان جنگ جهانی دوم در آلمان نازی میشه. به بحث هولوکاست و این جور حواشی فیلم کاری ندارم. حتی از این که فیلم کمدی و عشقی و ... هست هم میگذرم. میخوام در مورد یک چیز دیگه ای حرف بزنم. این تنها فیلمی بود که من با دیدنش اشک ریختم، یک شب توی خوابگاه تماشا کردم فیلم رو و گریه کردم...



بزارین اول یک خلاصه ای از فیلم رو براتون تعریف کنم. یک زوج یهودی به همراه پسربچه ی کوچیکشون به اردوگاه کار برده میشن. در واقع بچشون به طور تصادفی باهاشون میره اردوگاه. پسر به پدرش میگه که اینجا کجاست که ما اومدیم؟ پدرش میگه ما اومدیم که بازی کنیم. می پرسه جایزه ی بازی چیه؟ پدرش میگه: تانک! و کودک خوشحال میشه. یکی از صحنه های آخر فیلم که پدر و پسر رو تعقیب میکنن و پدر کودک رو توی یک بشکه میزاره و بهش میگه همونجا باشه و بعد سربازا پدر رو پیدا میکنن و اون رو با خودشون می برن، اینکه داره از ترس سکته میکنه و جلوی نگاه بچه ش که از سوراخ بشکه اون رو میبینه، قدمها رو بلند و خنده دار برمی داره تا بچه همچنان فکر کنه بازیه همه چیز و ... کودک توی بشکه باقی می مونه تا چند روز بعد که جنگ تمام میشه و یک تانک از متفقین میاد و بچه با خوشحالی میاد بیرون و میگه ما جنگ رو بردیم و سوار تانک میشه... این کودک هیچ وقت متوجه عمق فاجعه، نهایت ترس و وحشت و سایه ی مرگی که روی اردوگاه افتاده بود نمیشه، چون پدرش ازش در مقابل این مفاهیم رنج آور محافظت کرده...شاید بعد ها که بزرگتر شد...

خیلی اوقات ما هم همین کارو میکنیم. شاید فریب و دروغ به نظر بیاد. اما ما از بچه هامون، از کوچیکترهامون و از ضعیفترهامون در مقابل زشتی های این دنیا مراقبت میکنیم. وقتی پدربزرگ فوت میکنه، به بچه میگیم که رفته پیش خدا... ماه آسمون شده و ...

مادربزرگ من سرطان ریه داشت و توی مرحله ی غیرقابل درمان بیماریش تشخیص داده شد، من توی شرایطی از پایان نامم بودم که شب و روز خواب و خوراک نداشتم... مادرم بهم نگفت که مامان بزرگ مریضه. من یک ماه بعد از زن داییم شنیدم... مادر گفت نمیخواستم ناراحت بشی، چون کسی که توی غربت باشه شنیدن این چیزها بهش سخت میگذره و البته همینطور هم بود. من چند شب تا صبح با دوست مدرسه ایم که آمریکا زندگی میکنه، چت کردم و گریه کردم و ...

خیلی اوقات شنیدن حقیقت انقدر دردناکه که ما میخوایم به هر طریقی از عزیزانمون محافظت کنیم و نزاریم اونها رنج رو حس کنن. در قسمتی از فیلم، گوییدو (پدر کودک)، به طریقی خودش رو میرسونه به بلندگوهایی که توی محوطه صدا رو پخش میکردن و برای همسرش شعر عاشقانه میخونه و برای لحظاتی به اون حس خوبی میده و باعث میشه همسرش زیر اون همه فشار و وحشت و ... بخنده. بچه ای رو سراغ دارم که وقتی 7 ساله بود، پدربزرگش فوت کرد. کسی حواسش نبود که بچه رو نبرن قبرستون و خاکسپاری و ... به این بهانه که خب ببینه مگه چطور میشه؟! نتیجه این بود که چند وقت بعد که بارون شدیدی می بارید، بچه تا نیمه های شب گریه میکرد که بریم بابابزرگ رو بیاریم خونه خیس میشه، گذاشتیمش اونجا بالش نداره، سرش درد میگیره وقتی خوابیده و ...

و ما خیلی اوقات این کارو انجام میدیم و از عزیزانمون مراقبت میکنیم، چه درست و چه نادرست...