1- پریروز زنگ زدم خونه ی یکی از اقوام نزدیک بابت کاری، ایشون استاد دانشگاه هستن و سالها توی رده ی بالای سازمانی کار میکردن و ... حدود 10 دقیقه با من حرف زد پشت تلفن. بعد اینکه قطع کرد، به خانومش میگه: کی بود زنگ زد؟ خانومش میگه: مریم بود، جالبه که منو نشناخته بود! فکر کرد من یک نفر دیگه هستم. سوال اینه که پس 10 دقیقه داشت چی رو توضیح میداد برای من؟! اولش هم عروسش تلفن رو برداشته بود و کلی باهم حال و احوال کرده بودیم، بعد گوشی رو داده به ایشون!


2- والدین از سفر یزد برگشتن، خیلی بهشون خوش گذشته، خیلی هم از یزدی ها خوششون اومده. می فرمایند که چقدر آدم های خوبی بودن، اصلا هم وصلت باهاشون ایرادی نداره ( نامبردگان تا پیش ازین شدیدا مخالف ازدواج با شهر بغلی بودن حتی! به بهانه راه دور!)، میگم: خوبه پس؟ میگن: آره. چه اشکالی داره؟ یزدی ها که آدم های خوبی بودن. یاد دوست یزدیم افتادم که پسری شمالی عاشقش شده بود، بالاخره بعد 7 سال دوست گرامی رو راضی کرد به وصلت، دوستم همیشه میگفت کفاره ی گناهان آدم میتونه این باشه که یک شمالی عاشق عادم بشه! بماند که کفاره ی گناهانشون الان همسر گرامیشون می باشند!


3- نمی دونم چرا بعضی ها کتابها رو اینجوری ترجمه میکنن! من وقتی قبل خواب کتاب میخونم، معمولا دم دمای صبح میخوابم یا کل عصر رو بیدارم که تمامش کنم، جالبه که این کتاب با اینکه موضوع جالب و نویسنده ی خفن و مترجم کاردرستی داره، الان یک هفته هست 20 صفحه بیشتر نخوندم ازش! نمی دونم بد نوشته شده یا بد ترجمه شده! خدا کنه بتونم تمامش کنم به زودی!