همه ی ما آدم ها توی زندگیمون خلاء های عاطفی داریم. هممون به نوعی توی زندگیمون کمبود عاطفی رو تجربه کردیم، هر کسی به نوعی. مثلا من وقتی 18 سالم بود، رفتم خوابگاه. یکی ممکنه والدینش رو از دست داده باشه و مثلا بدون مادر یا پدر بزرگ شده باشه. یکی ممکنه به اندازه ی کافی توی زندگیش محبت ندیده باشه. یکی ممکنه خانوادش بهش خیلی محبت و رسیدگی کرده باشن و بعد که وارد اجتماع شد خیلی اذیت شده باشه و مثالهای زیادی ازین دست هست که همه جا میتونیم ببینیم. هممون هم طعمش رو چشیدیم.

من استادی داشتم که میگفت برام عقده بود که دقیقا بفهمم "جکسون" توی کتابش چی نوشته، انقدر خوب این عقده رو رفع کرده بود که من مطمئنم کسی به خوبی ایشون "الکترودینامیک کلاسیک" رو درک نمیکرد. همه ی ما توی زندگی عقده ها و حسرتهایی ازین دست یا از نوع های دیگه داریم. همیشه هم نمیشه ازشون عبور کرد. گاهی این عقده ها روح ما رو میخورن، گاهی هم باعث میشن روح بقیه رو بخوریم. مثلا شما دیدین کسانی رو که چون چیزی رو با رنج و سختی به دست آوردن و یادگرفتن، اجداد شما رو جلوی چشمتون میارن تا بهتون یاد بدن اون مطلب رو؟ یا دیدین کسانی رو که همیشه ضعیف بودن، وقتی به جایی میرسن تبدیل به فرعون میشن؟!

انتخاب با ماست. میتونیم روی زخم ها و دردها و رنجهامون رو پانسمان کنیم و روح بقیه رو خراش ندیم، یا اینکه دیگران رو هم به کشیدن همون رنج محکوم کنیم، به این بهانه که قدر بدونن، به این دلیل که ما رو درک کنن، به این هدف که ارزش ما و کار ما براشون روشن بشه.

به نظر من درد پنهان کردنی نیست. حتی اگر طرف به زور نخواد توی چشم شما فرو کنه، به هر حال میشه فهمید که چه رنج و سختی هایی کشیده. صدای آدم ها، نگاهشون، کلمات و جملاتشون، همه و همه این رو به ما نشون میدن. حتی گاهی به ما فرار از درد و رنج رو هم نشون میدن. به نظرتون باز هم لازمه برای اینکه دیگران ما رو بفهمن، اونها رو هم زجر بدیم و بزاریم درد بکشن؟!