موقع تصویب پروپوزالم، خیلی استرس داشتم. ما یک مدیر گروه خیلی جالب داریم، معروف بود که اگر کسی باهاش پروژه برنداره ( و اون زمان کسی توی گروه ما جز خودش نبود !!!)، طرف رو بیچاره میکنه موقع تصویب پروپوزال، طوری که آخر سر پشیمون بشه و بره با خودش کار کنه، کما اینکه با یکی از هم کلاسیهامون هم آخر سر همین کارو کرد و طرف مجبور شد با خفت و خواری بره باهاش پایان نامه برداره که فقط درسش تمام بشه. بگذریم... من اما کوتاه بیا نبودم! حرف زیاده، خلاصش این بود که استاد بی سوادی بود...

استاد من از یک دانشگاه دیگه بود، کسی توی گروه ندیده بودش، صرفا به خاطر خفن بودنش ( و به این دلیل که خب وقتی چنین کسی دانشجوی ما رو قبول کرده، چرا ما نذاریم باهاش کار کنه؟! )، قبول کردن و انصافا استادم خیلی بهتر ازونی بود که تصورش رو میکردم، هرچند بسیار سخت گیر بود! من هم بنا بود بدون این استاد گرام و به تنهایی پروپوزال رو دفاع کنم ( البته مشاور داخلی بودن، منتها عملا نبودن و حضورشون کار رو خرابتر میکرد!)، ما هم در کنار همه ی تلاشها و چند بار اصلاح و کلی مطالعه و ... از استرس داشتیم می مردیم! نذر کردیم که اگر به خوبی تصویب شد، بریم پابوس امام رضا. روز 4 مهر دفاع کردیم و در کمال ناباوری پروپوزال بدون کوچیکترین غلط ( فقط چند تا نقطه ویرگول رو گفتن جابه جا کنم.)، تصویب شد. من و دوست پیاده رویم که همسایمونه، قرار شد بریم مشهد، زنگ زدم به دوستی مشهدی که برامون جا بگیره نزدیک حرم، که رفت و آمد برای دو تا خانوم سخت نباشه و ... چند روز بعد زنگ زد که براتون جا گرفتم؛ خونه ی مامانم! گفتیم نه، مزاحم نمیشیم، خلاصه راضی شدیم بریم پیششون.

حاج خانومی 86-87 ساله بودن، و تنها زندگی می کردن. چند روزی که توی خونشون بودم برام کلا درس زندگی بود. دوستم قبلا گفته بود که مادرم هر سه روز قرآن ختم میکنه، تا ندیده بودم باورم نمی شد، وقتی دیدمشون که از صبح تا شب و از شب تا صبح یک ریز مشغول دعا و قرآن و نماز و عبادت و ... هستن، تازه فهمیدم ما کجا هستیم! جالب بود که ما دو تا غریبه بودیم براش، انقدر باهامون راحت رفتار میکرد که انگار صدساله ما رو میشناسه، اصلا بابت خونه و زندگی و ... کوچکترین دلبستگی نداشت. تلفنی حرف زدنش با بچه هاش اصلا جوری نبود که به اون ها حس قربانی بده که هی تند تند بیان بهش سربزنن، خلاصه که سفر بی نظیری بود. حاج خانوم نازنین ما پارسال فوت کردن، شب شهادت جضرت زهرا. گاهی خیلی دلتنگ میشم براشون، هنوز با دوستم یادشون می کنیم. تا الان ندیده بودم کسی به زائر امام رضا اینجوری بها بده که ایشون برای ما ارج و قرب قائل بود. خدا رحمتش کنه...


+ روز اومدنمون اول که میگفت نرین! بمونین بازم. بعدشم گفت خب کلیدو ببر با خودت که دوباره زود بیای مشهد. به من میگفت: مریم نمیخواد عروس بری! بیا پیش خودم باش. حیف که من پسر ندارم، وگرنه نگهت میداشتم همینجا. خیلی نازنین بود. یادش بخیر...