من نوه ی خیلی کنجکاوی بودم. سالها قبل روال زندگی به این صورت بود که ما صبح روزهای جمعه میرفتیم خونه ی پدربزرگم؛ تا غروب. خیلی هوش و ذکاوت لازم نداشت که با وجودی که به نظر زندگی روال عادی و روتینی داشت، بین اینهمه آدمی که میومدن تا فقط با پدربزرگ حرف بزنن و از وجودش استفاده کنن، آدم کنجکاوی مثل من متوجه بشه که در کنار چه گنجی زندگی میکنه... کاشکی که عقلم میرسید ازش بهره ببرم.

دور زمانی قبل، وقتی که فنچی بودم، مادر منو فرستاد کلاس قرآن. چهار سالم بود و از همه کوچیکتر بودم. معلم هم از روی "عم جزء" به ما مشق میگفت. بعد یک مدتی مادر دیگه منو نفرستاد. دید معلم خیلی تکلیف میگه بهمون و ممکنه من دلزده بشم... فایدش برای من این بود که خیلی زود خوندن رو شروع کردم. کتابهای خودم و بعد هم کتابهای مامان و بعد هم روزهای جمعه و خونه ی پدربزرگ. حدود 10 یا 11 ساله که بودم، دیگه نمی رفتم با بچه ها بازی کنم، از صبح می نشستم کنار پدربزرگ تا ظهر. برام از گلستان حکایت میگفت. از کتابهای دیگه شعر و داستان و حکایت و روایت میگفت. برام جالب بود که آدمی با این سن و سال چه حافظه ی عجیبی داشت!

فکر کنم 13 ساله بودم که پدربزرگم از کتابهاش بهم امانت میداد که بخونم. اولین کتابی که از کتابخونش بهم داد، " امام علی، صدای عدالت انسانی" نوشته ی جرج جرداق و ترجمه ی هادی خسروشاهی بود. پدربزرگ اولین چاپ های مجلدات کتاب رو تک به تک خریده بود.

جریانش هم این بود که من پر از سوال و کنجکاوی و ... بودم. پدربزرگم بهم گفت برو این کتاب رو بخون و از خوندنش لذت ببر. بعد می رسی به سوالات و جوابهاشون. کتاب بعدی نهج البلاغه بود که مدیر مدرسه بهم هدیه کرده بود، با جلد قرمز و دوست داشتنی،با ترجمه محمد دشتی. و اینجوری سالهای اولی که من به طور جدی کتابخوانی رو شروع کردم گذشت. برای من این دو تا اسم، نویسنده ی مسیحی لبنانی و پدربزرگم همیشه به نام مولای متقیان گره خورده و با هم به خاطرم میان...

یادش بخیر...