برنامه ی تابستونی مصطفی به جز کلاس رفتن، اینه که میره خونه ی مادربزرگش.

دایی گرامشون نزدیک خونه مادربزرگش سوپرمارکت داره.

ازونجایی که مصطفی هم عاشق فروشندگی هست*؛

بیشتر وقتش اونجا میگذره. حالا به داییش گفته که من اینجا کار میکنم و زحمت میکشم!!! باید به من دستمزد بدین!

داییش گفت خب چقدر دستمزد میخوای؟!

ایشون هم فرمودن که پول نمیخوام! هر موقع دلم خواست برم از یخچال بستنی بردارم و بخورم!

ازونجایی که فروشنده ی خیلی کاردرستی هم هست، یک دفترچه یادداشت کوچیک داره

که از سایر فامیل سفارش جمع میکنه برای دایی گرامیشون.

مثلا به ما زنگ میزنه میگه که تخم بلدرچین نمیخواید؟ 3 تا 500 تومن!

خدایی حقش هست همه ی خوراکیهای مغازه که دلش میخواد رو بخوره وقتی اینهمه زحمت میکشه!

گاهی هم محبتش گل میکنه و اشانتیون هایی که ویزیتورها به سوپرشون میدن رو برای ما میاره.

یک بار داییش یک خمیردندون کوچولو بهش داد، ایشون هم فرمود که میبرم برای مریم.

بعد گفت خب خواهر مریم چی؟! و اینجوری بود که دو تا اشانتیون کوچیک خمیردندون رو برای ما آورد!

و کرامات ازین دست ایشان بسیار است!!!

* نامبرده در 4 سالگی در سفر به تهران و بازدید از دست فروشان مترو،

فرموده بودن که خب ما هم یک سینی برداریم پفک رو باز کنیم بریزیم روش بیاریم بفروشیم!

هم ارزونتر میشه همه میخرن، هم خوشمزه هست!