چند سال پیش رفته بودیم جایی، حدود دو ساعت با الاغ و سایر چارپایان با افغانستان فاصله داشت.

روستاهایی که ما می رفتیم، عشایری بودن که ساکن شده بودن،

وضع زندگیشون طوری بود که شاید باور نکنید همچین جایی توی ایران وجود داره... بگذریم. برسیم به قصه خودمون.

ما هر صبح سوار ماشین میشدیم و میرفتیم روستا. راننده ی ما یک آقای بومی و بسیار محتاط بود.

به هیچوجه شب ها رانندگی نمی کرد و عصرها هم خیلی سخت قبول میکرد ما رو ببره جایی.

میگفت این منطقه خطرناکه و اشرار داره و ... ما هم که سر نترسی داشتیم و باور نمی کردیم.

مسیر هر روزه ی ما از بیابون بود. یعنی جاده کشی نبود و تا چشم کار میکرد، آدمیزاد هم دیده نمی شد معمولا.

یک روز داشتیم از روستا بر میگشتیم، دیدیم یک موتور به موازات ما داره میاد.

دو تا مرد قد بلند با صورت های پوشیده هم سوار موتور هستن. راننده ما داشت از ترس سکته می کرد.

ما بس که جوگیر بودیم، خوشحال و خونسرد بودیم که بالاخره اشرار رو از نزدیک دیدیم!!!

راننده سرعتش رو بیشتر کرد، دیدیم موتور هم گازش رو بیشتر کرد...

خلاصه این تعقیب و گریز ادامه داشت، تا جایی که موتور از ما جلو زد و رفت جلوی ماشین ایستاد

و ناچارا راننده ی ترسان ما ترمز کرد... و موتور سوارها نقابشون رو کنار زدن...

دیدیم که بعله!!! یکیشون حاج آقاست و دیگری هم برادر دوستمون که مداح بود!

لازم به ذکره که حاج آقای بسیار آرتیستی داشتیم اون سال، که اگر آخوند نمیشد، حتما بدلکار خوبی میشد!

گرچه این حرکت در راستای همذات پنداری شون با اشرار، داشت راننده ی ما رو به کشتن می داد!



+ دوستان عکس تزیینی می باشد! :)


++ بعدا نوشت. بخوانید: نامه هایی از بهشت