عجیب ساده بود، از همه ی چیزهای کوچیکی که اطراف ما بود، ذوق میکرد، از دیدن ما، انرژی ما، خندیدن ما، شیطنت ما ذوق می کرد و باهامون همراه میشد حتی. از دیدن اینکه شام الویه آوردن! از دیدن روسری گلدار من! از هرچیزی که فکرش رو بکنید! ( و ما انقدر سطحی بودیم که فکر میکردیم ... خدایا ببخش ما رو...) ایشون مادر یکی از پسرای دانشگاهمون بود که با ما اومده بود اردو. پسرش با چه اصراری مسئول اردو رو راضی کرده بود که مادرم بیاد اردو! و مسئول ازش پرسید: عاشق شدی ح.؟! گفت: نه! فقط میخوام مادرم بیاد و انقدر اصرار کرد تا مسئول راضی شد و ما همه فکر کرده بودیم عجب پسر مامانی ایه!!! روز آخر موقع اومدن، توی یک روستایی توقف کردیم، که یک عده پیاده بشن برن سرکشی سال قبل و ... دیدیم پسرش صداشون کرده، خانوم رفتن پایین و چند دقیقه ی بعد با یک بسته روزنامه پیچ برگشتن. بسته رو که باز کردن، یک تابلوی گچی ( ازین قدیمی ها) بود که روش نوشته بود: همیشه در قلب منی مادر. و من باز فکر کردم که چه پسر لوسی!!!...
سال بعد باهامون نیومد. کربلا بودن مادر و پسر... زمستون بود که دوستم زنگ زد و گفت هر دو در اثر گازگرفتگی فوت کردن... ما رفتیم مراسم ختمشون و خیلی چیزها رو متوجه شدیم که کاش زودتر می دونستیم و این فکرای بیخود رو نمی کردیم...
خانوم مهربون ما نامزد یک آقایی بود که ایشون میرن جبهه و شهید میشن، بعد با پدر ح. ازدواج میکنه، وقتی ح. رو باردار بوده، همسرش دوباره ازدواج میکنه و ایشون بعد زایمان جدا میشن، تا هفت سالگی پسرش پیشش بوده و بعدتر مثل گوشت قربونی دست به دست میشده، تا 18 سالش شد و تصمیم گرفت بره پیش مادرش بمونه... خانوادش میگفتن که خانوم از وقتی مارو شناخته بود، به کل روحیش بهتر شده بود، بیشتر میخندید، شادتر بود و کلا نگاهش به زندگی تغییر کرده بود و کلی انگیزه پیدا کرده بود. خانوادش از مادر و پسری میگفتن که عاشق هم بودن و چون طعم تلخ دوری از هم رو چشیده بودن، حسابی قدر می دونستن و ما انقدر بی فکر بودیم که تصور میکردیم... خدایا ما رو ببخش...