اینکه من هی از شاد بودن بعد دفاعم میگم، به خاطر سرخوشی و خجسته بودنم نیست واقعا.

وقتی که من ارشد قبول شدم، یعنی سال 89، گروه ما یک استاد بیشتر نداشت.

و کلی مشکل حتی برای برگزاری کلاس های ما داشت. نصف مشکلات گروه خود همین یک نفر بود.

نصف دیگه ش هم که ترم بعدش اومد، بعد از چندمین تلاشش برای اخذ PhD، این بار از شرق آسیا برگشت.

و ایشون شدن مشاور بنده. به طور زوری و خودخواسته. که منو بزار مشاورت دانشگاه بهم ایراد میگیره!!!

استاد من از دانشگاه دیگه ای بود. ندیده و نشناخته منو صرفا با یک رزومه و موضوع پروژه ی لیسانسم پذیرفت.

همه ی مشکلات کار پروژه و .... رو که در نظر نگیریم، من دقیقا سه بار از اول شبیه سازی رو انجام دادم. از اول اول!

این سوای موارد دیگه ای بود که کار از نصفه دوباره انجام شد و البته به جز n باری که معادلات و گسسته سازی و .... انجام و بررسی شد.

و البته سوای اینکه برای هر امضا کلی دوندگی کردم و به آدم هایی برخورد کردم که حاضر بودن جون به عزرائیل بدن، یه برگه رو امضا نکنن!

دیگه جدی جدی باور نداشتم که یک روزی دفاع میکنم و تمام میشه.

اما تمام شد.

با وجود همه ی سختیها، روز دفاع عالی بود. و همش به تعریف و تمجید راهنما و داورام و .... گذشت.

نمره هم به خاطر کسری های سنوات و .... کامل نبود. وگرنه داورام بهم 20 داده بودن! :)

+ ما رو به خاطر بی جنبگی و جوگیری ببخشید. :)