مصطفی کلاس اول دبستان بود که پدر و مادرم مشرف شدن مکه. از قبل سفر به مادرم میگفت من یک شب میام خونه ی شما میخوابم! یک شب اومد، با پدر و مادر و برادرش. شب موقع خواب که شد، دیدم رفته توی کمد نشسته و کز کرده. مثل اینکه هرچی بهش گفتن بیا بیرون و بخواب گوش نمی کرد. من که رفتم بهش گفتم، بیا بیرون میخوام یک چیزی نشونت بدم. گفت: چی؟ گفتم: مداد نوکی های منو دیدی؟! خلاصه اومد بغلم و آوردمش بیرون از کمد. نشستیم به تماشای مداد نوکی های من. براش توضیح می دادم که این یکی رو ده سال پیش خریدم، این یکی رو هدیه گرفتم و ... تا اینکه گفت: مریم، من کلاس اول قبول شدم این نقره ایه رو میدی به من؟! گفتم: اوممممم، باید فکر کنم، شاید یکی شبیهش خریدم برات. گفت باشه و بعد از کلی حرف زدن خوابش برد.

فردا صبح که بیدار شد، چشمش رو که باز کرد، به من گفت: اگه من کلاس اول قبول بشم، اگه قبول بشم! طلاییه رو میدی به من؟! گفتم: جان؟ مگه نمیخوای قبول بشی مصطفی؟! :)))


خلاصه که نتایج امتحانات سال اولش اومد و قبول شد! اومد خونمون و بهش گفتم هر کدوم رو که میخوای بردار. طلایی سنگین بود. نقره ای توی دستش خوب قرار نمی گرفت، این شد که یک مدادنوکی سورمه ای رو برداشت و کلی هم خوشحال و خندان شد. کلا ازینکه تو وسایل من شریک بشه کلی ذوق میکنه. :)