توی روستای پدری من یک آقایی هست که مرغ و خروس و اردک و... میدزده!
کلا خلقی از دستش آسایش ندارن. ایشون فقط مرغ و خروس و اردک و کلا ماکیان می دزدن!
مادرش وقتی این آقا رو باردار بوده، خیلی فقیر بودن. و کمتر پیش میومده غذای خوب بخورن توی خونه.
توی روستاها هم قدیم در خونه ها باز بوده. صبح درو وا میکردن، مرغ و خروس و گاو ها و... رو بیرون میکردن؛ شب اینا خودشون برمیگشتن خونه. اگر یکیشون نمیومد خونه، میرفتن دنبالش و...
یک روز یه مرغی از لای در باز خونه شون میره تو. چند روزی میشه کسی نمیاد دنبال این مرغه.
خانوم هم که باردار بوده و نمی تونسته بره خونه به خونه دربزنه صاحبشو پیدا کنه و از طرفی گرسنه هم بوده...
مرغه رو بارمیزاره و میشینه همشو تنهایی میخوره!
+ خیلی کلید اسرار شده، نه؟
+ من کلا توی دوران تحصیلم تقلب نکردم، و خیلی کارها رو توی زندگیم انجام ندادم.
چون همیشه به این فکر کردم که میخوام یک روز مادر بشم...