یک روز توی بی.آر. تی بودم.

روی صندلی نشسته بودم و یک دختر خانومی روبه روم ایستاده بود.

باهاش چشم تو چشم شدم و لبخند زدم.

ازم پرسید مجردی یا متاهل؟ چند سالته؟

منم جواب سوالشو دادم و گفت انشالله به زودی ازدواج میکنی.

منم تشکر کردم و به ایستگاه آخر رسیدیم و پیاده شدم.

از پله برقی رفتم بالا تا سریع برسم به اتوبوس اون سمت خیابون که دیرم نشه.

به اتوبوس که رسیدم دیدم یکی از پشت صدا میزنه: خانوووووووم!

منم به خودم نگرفتم.

تا رسید بهم و نفس نفس زنان گفت چرا انقدر سریع راه میری؟

همون دختر خانوم بود.

گفت میخوام یه ختمی یادت بدم که ازدواج کنی!

من خودم انجام دادم و الان نامزد دارم و....

من گفتم مرسی. نمیخواد. گفت نه باید بهت بگم انجام بدی.

کلی اصرار کرد و آخرش یه کاعذ از کیفش در آورد و شروع کرد به نوشتن.

گفت اینا رو بعد نماز صبح تا زمان طلوع میخونی. آخرش هم به یک سوره ای ختم میشد که باید زمان طلوع خونده می شد.

مدت ختم هم 40 روز بود.

به جز این یک دعا نوشته بود که باید مینداختی به گردنت.

منم تشکر کردم و کاغذ و گرفتم و از پله های اتوبوس رفتم بالا.

کلی سفارش کرد که حتما انجام بده و....

منم گفتم : انشالله.

و خداحافظی کرد و تمام!

+ انقدر ختمش طولانیه که من حتی یک بار هم انجامش ندادم!

+ چرا من ختم بگیرم!؟ اصلا اون باید ختم بگیره که قراره همچین دختری گیرش بیاد! والا.... :)