امروز یک چیز مهمی رو متوجه شدم و از چیزی که یک هفته ی اخیر فکرم رو مشغول کرده بود خلاص شدم.

مشاورم خیلی اذیتم کرد توی مدت کار روی سمینار و پروژم.

گاهی به معنای واقعی کلمه روانم رو جوید!

من فقط به یکی از دانشجوها که ازم پرسیده بود از مشاورم راضی هستم یا نه؛

گفتم که انتخاب های بهتری هم بود. همین!

خبر به ایشون رسید و بچه گانه ترین کار ممکن رو انجام دادن. زنگ زدن و پشت تلفن داد و بیداد راه انداختن...!

تا هفته ی پیش که من برای آخرین بار قبل دفاعم رفتم پیششون، بهم گفت که منو به خدا واگذار میکنه و...

دوباره همون حرفا رو تکرار کرد.

من هم چیزی نگفتم. چون تجربه ی من میگه بحث باهاشون بی فایده هست.

بگذریم...

من یک هفته ای تو فکر این بودم که چرا اینجوری فکر میکنه و اشتباه من چی و کجا بود!؟

تا اینکه امروز در راستای اینکه کاری تو دانشکده نداشتم که انجام بدم!

مدیر گروهمون گفت بیاین سر سمینار بچه های ورودی بعد خودتون.

نکته این بود که خیلی به خودم امیدوار شدم.

البته ناراحت هم شدم که چرا کمی کارهای قبلی رو مطالعه نمی کنن.

موضوع یکیشون یک فصل سمینار من بود.

(همه میخواهند طرحی نو در اندازند!)

یکی شون با مشاور من سمینار داشت؛ مثل خودم.

بعد جلسه حسابی شاکی بود و همه ی چیزهایی که من رو توی این مدت اذیت کرده بود؛ از زبونش شنیدم.

و فهمیدم که احتمالا این من نیستم که مشکل دارم...