یک خواهر دارم که چند سالی از من کوچکتره.

تنها کسیه که همیشه همه ی مناسبت ها برام هدیه می خریده. 

و تنها کسیه که من هرجایی برم، حتی توی دوران دانشجوییم از تهران که برمیگشتم، حتما براش هدیه می خریدم.

کلی قلب و کارت پستال و روسری و .... دارم که به مناسبت های مختلف از پول توجیبی اش برام خریده.

من تا چند سال پیش اسطوره ی خواهرم بودم.

اما واقعیت اینه که اسطوره برای از دور تماشا کردنه!

نه اینکه باهاش زندگی کنی و هم اتاق باشی و توی خیلی چیزها شریک.

اما الان چند سالی هست که دیگه اون تصور آرمانی و ... رو از من نداره.

از 4 سال پیش که من اومدم خونه و از نزدیک با خواهرم در ارتباط بودم، کم کم اون تصور آرمانی و ...

جاش رو به یک خواهر بزرگتر معمولی داده که خب مثل همه ی آدم هاست.

آدم وقتی از رویاش میفته بیرون، یه کمی سخته تا دوباره با زندگی تطبیق پیدا کنه. اما اگر بخواد، حتما این اتفاق میفته.

خواهر من الان یک آدم مستقل و خودساخته شده. کسی که هم درس میخونه، هم کار میکنه، هم خیاطی می کنه، آشپز خیلی ماهریه و کلی ویژگی های خوب که من ندارم رو داره. و نکته ی مهم اینه که از زندگی زیر سایه ی اسطوره ای که قبلا توی ذهنش بوده و خودش و اطرافیان مدام اونو باهاش مقایسه می کردن، خارج شده.

و من همیشه ی همیشه عاشق خواهرم بودم و هستم.

چون قلب خیلی پاک و مهربونی داره و کلی خصوصیات اخلاقی خوب داره که من ندارم.

خدا همه ی خواهرای مهربون رو حفظ کنه.

+   عصری قراره به مناسبت امروز بریم باهم بستنی بخوریم! :)

++ کلا قرابت ( زندگی مشترک بین زن و شوهر، همخونه بودن، هم اتاق بودن) یک خاصیتی داره که خیلی از تصورات آرمانی ما رو ازبین می بره و به جاش اجازه میده که یک آدم رو با همه ی ضعف ها، خوبیها، کاستی ها و نکات مثبت و منفیش ببینیم. اگر این زمان که یک آدم رو به طور واقعی دیدیم دوستش داشتیم، اونوقت میتونیم ادعا کنیم که عاشقش هستیم.