یک داستانی چند سال پیش یک فیلسوفی برامون تعریف کرده بود.

امروز یادش افتادم.

در مورد طلبه ی ممتازی بود که برای تبلیغ میخواسته بره یک روستایی که مردم یک پیش نماز سرخود

( یعنی کسی که بدون علم و تحصیلات صرفا بخاطر ارادت مردم پیش نماز مسجد شده) داشتند.

داستان مفصلیه و  نتیجه گیری خیلی جالبی داره.

چیزی که الان از نتیجه گیری در مورد این داستان یادم اومد، این بود که هیچ وقت آدم ها رو تحقیر نکنیم.

وقتی از موضع قدرت داریم با کسی حرف می زنیم، همیشه حواسمون باشه.

همه ی آدم ها، حتی توی دور افتاده ترین روستاها، توی کوچکترین و فقیرترین محله ها،

توی پست ترین جاهایی که ممکنه کسی زندگی کنه، حتی کارتون خواب ها...

همه ی آدم ها ته چشماشون یک برق خاصی داره که فقط کافیه اراده کنن تا بهتون ثابت کنن چه کارهایی ازشون برمیاد.

هیچ وقت هیچ کسی رو دست کم نگیریم. مخصوصا وقتی کارش گیر ما افتاده. فکر بعدش هم باشیم.

+ یک خاطره در مورد خوابگاه کارشناسیم بگم. مربوط به ترم 3 میشه. ادامه در پست بعدی. :)