فردا میریم سرخاک پدربزرگم. 4 اسفندماه 1385 از پیش ما رفت و ما رو با یه دنیا غم تنها گذاشت.
فقدان عاطفی عظیمی که من با رفتن پدربزرگم تجربه کردم،

بهم یاد داد که بالاخره هر غم و غصه ای تمام میشه.

حتی اگر یک سال تمام گریه کنیم. بی قراری کنیم.

سر کلاس، توی تریا، موقع خواب توی خوابگاه، وسط خیابون

و هرجای دیگه یادش بیفتیم و اشکمون در بیاد؛ اما باز هم عبور می کنیم.

تاکید میکنم که فراموش نه! عبور می کنیم از اون فقدان عاطفی.

+ شب یلدا که میرفتیم خونشون، من که میرفتم اتاقش، برام میخوند:

در همه سال بود لیله ی یلدا یکشب

عجب این است که یک ماه دو یلدا دارد

و بعد میگفت یلدا یعنی سیاهی بلند، مثل ابروهای شما توی قرص ماه صورتتون.

یادش بخیر...