صبح زنگ تفریح بعد از کلاس ریاضی، شاگردام رفتن توی حیاط، و یک گنجشکی که بالش شکسته بود رو گرفتن و آوردن توی سالن مدرسه. گنجشک فرار کرد توی سالن. دوباره گرفتیمش. داشتیم نگاهش میکردیم،بعد من گفتم ببریم سر کلاس به بچه های کوچیکتر نشون بدیم. ازونجایی که من مدیر مدرسه بودم،مشکلی نبود برم سر کلاس! :) بعد فکر کنید یک مدیر با جذبه میره در کلاسها رو میزنه و به معلم میگه: گنجشک آوردم بچه ها ببینن از نزدیک. یعنی غوغا شد،هر کدومشون میخواستن نازش کنن، یکیشون اصرار داشت که گنجشک رو بدم دستش، خلاصه که بسیار نشاط رفت، و خاطره تلخ صبح رو توی ذهنم کمرنگتر کرد...
به شب نشینی خرچنگ های مردابی چگونه رقص کند ماهی زلال پرست
.
.
.