صبح زنگ تفریح بعد از کلاس ریاضی، شاگردام رفتن توی حیاط، و یک گنجشکی که بالش شکسته بود رو گرفتن و آوردن توی سالن مدرسه. گنجشک فرار کرد توی سالن. دوباره گرفتیمش. داشتیم نگاهش میکردیم،بعد من گفتم ببریم سر کلاس به بچه های کوچیکتر نشون بدیم. ازونجایی که من مدیر مدرسه بودم،مشکلی نبود برم سر کلاس! :) بعد فکر کنید یک مدیر با جذبه میره در کلاسها رو میزنه و به معلم میگه: گنجشک آوردم بچه ها ببینن از نزدیک. یعنی غوغا شد،هر کدومشون میخواستن نازش کنن، یکیشون اصرار داشت که گنجشک رو بدم دستش، خلاصه که بسیار نشاط رفت، و خاطره تلخ صبح رو توی ذهنم کمرنگتر کرد...

حدود 9 صبح سر کلاس بودم که دیدم از سالن صدای گریه یک دختربچه 5ساله میاد، رفتم تو سالن و دیدم مادرش داره با کتک میبردش خونه، و دعواش میکنه که چرا اومدی اینجا؟ بیا مواظب برادر کوچیکت باش، من میخوام برم گوسفندها رو جمع کنم. گفتم خب هردوتاشون بیان سر کلاس، گفت نه، کار داره. بعدا اگر کارش تمام شد میارمش. چند قدم دورترشده بودن که دیدم دختربچه برگه نقاشیش مونده روی زمین... صداشون کردم و سریع خودم رو رسوندم بهشون و برگه رو دادم دست مادرش. و از مادرش خواهش کردم که بزاره فردا دخترش بیاد سر کلاس... گاهی هیچ کاری جز دیدن مشکلات دیگران نمیشه کرد...