بعضی روزها صبح زود پا میشی، با خانواده صبحانه میخوری.

میخندین سر سفره، بعد داداشت رو میبوسی و بدرقش میکنی،

خونه رو تمیز میکنین با مادر، که ناهار مهمان دارین.

کارهاتو انجام میدی، مهمونا میان، کلی خوش میگذره بهتون.

حتی یک لحظه بیکار هم نیستی، اما آخرش وقتی مهمونا میرن،

وقتی میری که قدم بزنی، حست یک حس گس و ناخوشآیندیه.

بی هیچ دلیلی...

نه بیکار بودی،

نه اینکه خسته ای،

بعضی روزها کاش نباشن...

کاش نباشن...

کاش...


شهریور 91