وقتی 3 ساله بودم، به دنیا اومد. انقدر کوچولو بود که ازش فقط یک چیز کوچیک قرمز تو بغل این و اون یادمه. به من اجازه نمی دادن بغلش کنم. قلبش ضعیف بود، نارس هم دنیا اومده بود، کلا 3 ماه عمر کرد و بعدش هم رفت پیش خدا...



روز خاکسپاریش یادمه... گریه های مادرش... جیغ زدن های بقیه خانوم ها...  مادربزرگم که با کمک چند تا خانم دیگه شستش و کفنش کردن. کل کسانی که جمع شده بودن خانوم بودن، بعد هم رفتیم قبرستون روستا که دفنش کنن. منم کسی حواسش بهم نبود. دنبال خانوم ها راه افتادم و رفتم باهاشون... یادمه توی یک قبر کوچیک گذاشتنش، قبرش زیر یک درخت توت بود. منم تو عالم بچگی برای خودم درخت رو نشون کرده بودم که دفعه بعدی که میام برم سر خاکش. اون موقع ها کسی از بستگان نزدیک ما فوت نکرده بود و خیلی کم میرفتیم. این بود که تا دفعه بعد یادم رفت. تا مدت ها، یعنی تا سالها، وقتی که میرفتیم قبرستان روستا، من دنبال قبرش بودم...

اون موقع هنوز نمی دونستم از دست دادن یک آدم یعنی چی...