تو کتاب سینوهه، پزشک فرعون مصری در مورد مردم کرت ( یک تمدن قدیمی منقرض شده)، نوشته شده که این مردم عیاش و خوشگذران هستند و هرگز فکر مرگ را نمی کنند و اگر کسی بمیرد، برای بردن جنازه به انواع راهها متوسل میشوند که کسی نفهمد زنی یا مردی مرده است، مرده ها را می سوزانند و ... بعد توضیحاتی در مورد عدم پذیرش مرگ و نیستی و ... در مردم کرت هست.
من 17 سالم بود که پدربزرگم مریض و یکجا نشین شد، 19 سالم بود که حالش رو به وخامت گذاشت. همون موقع ها من با دانشگاه رفته بودم مشهد، تک تک لحظه های اون سفر، دعام این بود که حال پدربزرگم خوب بشه. دعای عجیبی بود، نه به خاطر بیماریشون، بلکه به خاطر کهولت سنشون. من از مشهد برگشتم و چند ماه بعد پدربزرگم فوت کرد... قبلا نوشتم در موردش. چند ماه بعد؛ بعد از مسافرت جهادی، رفتم مشهد؛ این بار دعا میکردم برای رحمت خداوندی که نصیبش بشه و ... راستش هیچ وقت نگران پدربزرگم نبودم که آخرت سختی نخواهد داشت، گریه هام از سر دلتنگی بود و احساس خلا شدید.

یکی از برنامه های زندگیم این بود که بعد از اتمام دانشگاه زندگی نامه پدربزرگم رو بنویسم، نمی دونم اصلا موافقت میکرد یا نه. اما فکرم بود خب. دوست داشتم تو عروسیم باشه. هنوز شادیش رو یادمه وقتی مصاحبه منو توی تلویزیون دیده بود....

می دونید، ما گاهی حواسمون نیست که آدم ها میرن، زندگی تمام میشه، ما هم میریم و ...

گاهی خیلی بقیه رو اذیت میکنیم و ازون مهمتر گاهی خیلی فرصت های خوبی کردن به دیگران رو از دست میدیم. خیلی اوقات دلم میخواد قبل ازینکه بمیرم، به پدرم بگم که همیشه به وجودش افتخار میکنم، به مادرم بگم که چقدر ازینکه دخترش هستم، خوشحالم؛ به خواهرم بگم که همیشه آرزو داشتم قلبم به پاکی قلب اون بود و به برادرم بگم که چقدر دوستش دارم. به دوستانم بگم که برام چقدر عزیز و ارزشمند هستن، چقدر به خاطر بودنشون خدا رو شکر میکنم، چقدر لحظه هایی که باهاشون هستم رو دوست دارم.... چقدر...

خیلی اوقات میگم بهشون، اما باید بیشتر بگم... تا قبل از اتمام فرصت.