1- دیشب رفتیم عروسی، جایتان خالی. خیلی خوب بود. غذاش عالی بود. دور میز ما هم دو تا خانوم نشسته بودن که پر از طلا بودن. یعنی دستبندهایی داشتن به چه ضخامتی! طلافروشی سیار بودن گویا. عروس هم خیلی خوشگل شده بود. :) فردا هم میرم تهران عروسی، تا من برگردم بچه های خوبی باشین، این بار هم با دخترا هستم، هم با پسرا!

2- دیروز سوار تاکسی شدم، راننده کرایه مسیر 400 تومنی رو 500 گرفت و کاملا حق به جانب بود. من فقط گفتم که کرایه 400 نیست؟ من ظهر همین مسیر رو با 400 رفتم. گفت: نه! بعد سر صدای ضبط با 3 تا پسری که پشت نشسته بودن دعواش شد. اونا بهش گفتن کم کن صدا رو. گفت رادیوئه و ... خلاصه اونا رو وسط مسیر پیاده کرد. از صحبت تلفنیش متوجه شدم که خونه خریده و طرف 35 میلیون کلاهش رو برداشته ... به کلید اسـرار بودن عالم اعتقاد ندارم، منتها ...

3- و اما تا من برگردم، به این حرف فکر کنید. آدم عاقل و بالغ باید تفاوتی با آدم کولی و غربتی داشته باشه... توی همه امور زندگی، لباس پوشیدن، غذا خوردن، مسافرت رفتن و حتی عروسی گرفتن. یک عروس خانوم متشخص و مومن باید متفاوت باشه با یک عروس غربتی و کولی؛ همه چیزش باید فرق داشته باشه، از لباس عروس بگیر تا مراسم و خرید و ... که لباس ما نشانه شخصیت ماست، لباس عروس هم لباسه خب... نشه طوری باشه که کسی وقتی وارد تالار شد، متوجه این تفاوت سطح شان و شعور عروس نشه...

4- زیاده عرضی نیست. خوش باشین. :)