پدر من آدم کم حرفیه، خیلی آرومه، اصلا کینه ای نیست، لجباز نیست، انعطاف پذیره و خیلی ویژگی های خوب داره. حرمت رابطه ی پدر و دختری ممکنه باعث بشه خیلی اوقات نتونیم با پدرامون حرف بزنیم، مخالفت کنیم، یا نظر بدیم. اما برای من اینجوری نبود، یعنی بود؛ اما خب به نظرم اشکال داشت، باید حل می شد. یادمه دوران لیسانس که خوابگاه بودم، گاهی زنگ میزدم و میگفتم فقط زنگ زدم صداتونو بشنوم. یا غر میزدم و بعدش میگفتم از دلتنگیم غر میزنم. پدرم هم سریع میگفت: بیا، بیا. حالا بماند که گاهی جاده برفی بود و نمی شد رفت و آمد کرد. الان خیلی راحت ترم. حرفم رو میزنم. اگر از حرفام عصبانی بشه، سعی میکنم آرومش کنم. در مورد خیلی چیزها تفاوت دیدگاه داریم، منتها با احترام با هم کنار میایم. در مورد خیلی چیزها راهی که پدرم میخواست رو من نرفتم. در مورد رشته تحصیلی، کار و ... اما خب من اینجوری راحت تر بودم. گاهی هم به دلش راه اومدم و وقتی دید که من اذیت میشم، کوتاه اومد. خیلی طول کشید تا والدینم متوجه بشن که من مسئول برآورده کردن آرزوهای اون ها نیستم. من خودمم و برای اون چیزی که دوست دارم زندگی میکنم، طول کشید، اما اتفاق افتاد.
+ این پست رو برای مخاطبان خاصی نوشتم. برای کسانی که خودشون میدونن. :)
++ روز تولدم، سفر بودم که بابا زنگ زد و کلی خنده و جیغ و ذوق من پشت تلفن ( اصولا من با پدرم آروم پشت تلفن حرف نمیزنم.)، بهش گفتم دستم درد نکنه به دنیا اومدم و بابا شدی! کلی خندید. گفتم : چطوری بود تجربه بابا شدن؟ گفت: خیلی استرس داشتم موقع دنیا اومدنت. و بعد کلی حرفهای محبت آمیز به هم زدیم. پدر من آدم ابراز احساسات کلامی اونهم روبه روی طرف نیست، من این مشکل رو با تلفن حل کردم. شما هم می تونید حلش کنید.
+++ علیرغم خیلی از تفاوت دیدگاه هامون، پدرم به شدت منو قبول داره. از اولش داشت. برای کارهای بانکی، خرید کردن، ولیمه گرفتن و ...