استاد اون اوایل قبل از تاسیس حوزه شون با ما میومدن سفر،

معمولا یک شب می آمدن و نماز میخوندن و کمی برامون حرف می زدن.

لباس روحانیت نمی پوشیدن، با پیراهن و شلوار سفید.

همسفر کربلای ما هم بودن. کلا آدم خاصی هستن.

از عمران شریف و فلسفه دانشگاه تهران، سر از حوزه در آوردن...

بگذریم. برسیم به بحث خودمون. یادمه که به ما میگفتن

من اینجا نه حجة الاسلام هستم، نه استاد این بچه ها و نه ... من فقط خود خودم هستم.

اینجا هم میام که زور بشنوم و بگم چشم. بهم بگن برو بیل بزن، بگم چشم. بگن برو نماز بخون، بگم چشم.

بگن برو سخنرانی کن، بگم چشم. برو بمیر، بگم چشم.

میام که به نفسم زور بگن و من دم نزنم. میام که رشد کنم.

میام که حتی اگر مطمئنم تصمیم کسی که در جایگاه مسئولیت توی سفر هست،

غلطه ، باز هم بگم چشم. میام که نفسم رو پرورش بدم... افسارش کنم...