1- چند سال پیش یکی از خانم هایی که با ما سفر اومده بود، به همراه پسرش که از بچه های دانشگاهمون بودن، در اثر گازگرفتگی بخاری، فوت می کنن. مراسم خاکسپاریشون، یک روز جمعه خیلی خیلی سرد زمستونی تو بهشت زهرا بود، بعد از تدفین، خسته شده بودم و کمی نشستم، چشمم به درختهای اطراف اون قطعه افتاد، برام جالب بود که با رفتن یکی از ما آدمها انگار هیچ تغییری تو عالم به وجود نمیاد... انگار از اول نبودیم...

2- پدربزرگ که به رحمت خدا رفت، یک منطقه عزادار شدن، قبلا در موردش نوشتم و دوباره نمی نویسم... مرگ پدربزرگ برای من یک درس خیلی بزرگ داشت. اینکه ما تنهای تنها میریم، نه یک قرون از پولهامون رو با خودمون می بریم و نه یکی از چیزهایی که دوست داشتیم رو... و از ما فقط خوبیهامون می مونه و بدی هامون... و کاش ازمون فقط خوبی بمونه.

3- امروز یک خانم خیلی مهربون از اقوام دور به طور ناگهانی فوت کردن، زن خیلی مهربونی بود که با اینکه زندگی خیلی سختی داشت و ده تا بچه بزرگ کرد، اما خیلی با محبت بود و مهربون. بعد مراسم خاکسپاری به درختهای اطراف محوطه امام زاده نگاه می کردم، برام جالب بود که همه چیز مثل قبل بود، با رفتن ما گردش عالم ادامه خواهد داشت، چیزی از جاش تکون نمیخوره، همه چیز دنیا به روال قبل خواهد بود، فقط کردارمون هست که می مونه... کاش کمی بیشتر دقت کنیم...