انقدر توی راه ترافیک بود، که 1.5 ساعت اضافه توی راه بودیم،

وقتی رسیدم، یک راست رفتم خونه شاگردم. فردا ریاضی داشت

و اگر کلاس برگزار نمی کردیم، عقب می موند بنده خدا.

بعد پدر اومد دنبالم، خونه که رسیدیم، خواهر و مادر اومدن استقبال و ماچ و بوسه و ...

بابا میگه ببین تو رو خدا! مردم چه شانسی دارن! یکی ما رو نبوسید وقتی دیدمون!

بغلش میکنم، میگم خب تو ماشین نمی شد که!

حالا بعدشم من دو روز نبودم! قندهار نرفته بودم که. تازه میخواستم تا جمعه بمونم!

دیگه نشد بمونم دیگه!!! ( میدونم پرورئم، به روم نیارید شما!)

برای خانواده مان خوراکی خریدیم و برای همسرمان هم سوغاتی.

عادت مان هست، لوس هم خودتون هستین! :)