1- یکی از آرزوهایی که توی زندگیم بهش نرسیدم، خواننده شدن هست. به ز شما نباشه، ما زمانی در مدرسه سرصف آواز میخوندیم. خودم نمی دونم چرا، ولی ملت دوست می داشتن صدای ما رو. البته بگم که این مربوط به ده سال پیش هست و اون موقع ما جوونتر بودیم مادر جون! صدام در اثر سالها زندگی در یک شهر با آب و هوای متفاوت با زادگاهم تغییر کرده. الان به خوبی قبل نیست و البته دیگه هم مهم نیست. 

2- یکی از آرزوهای دیگه من این بود که تو یک شهر زیارتی زندگی کنم. حتی به کربلا هم فکر کردم! بودن یک حرم توی شهر، به آدم قوت قلب میده. به این منظور، انتخاب شهر دانشگاهی دومم بعد از تهران، مشهد بود که خب کار به اونجاها نرسید. اگر موردها کمی ماجراجو تر از الان باشن، به این یکی شاید رسیدیم، شاید هم نه. :)

3-  دیگه فعلا آرزویی به ذهنم نمیرسه. :)