من: اول کتاب درسی رو بخون، بعد این سوالات رو دوباره کار کن، جزوه رو بخون.

موقع حل سوالها دقت کن و حواست پرت نباشه. (امتحان ریاضی داره.)

شاگرد: باشه. (سرش رو میچرخونه، بخشی از حرکات سر و چشمش هم غیر ارادیه.)

من: چی شده؟ نمیخوای درس بخونی؟ خسته شدی؟

شاگرد: نه. اما من دو برابر بقیه کار دارم، باید ورزش هم بکنم.

( تازه سلول بنیادی تزریق کرده و باید ورزش کنه تا راه بیفته.)

من: خب دو تا رو با هم انجام بده. نمیشه هم درس بخونی و هم ورزش کنی؟

شاگرد: تا پارسال درس برام مهمتر بود. اما الان برام راه رفتن مهم تره.

شما چون از اول میتونستین راه برین، فکر میکنید آسونه و مهم نیست.

من:  :) من همچین فکری نمیکنم. ازت انتظار ندارم 20 بگیری.

اما نمیخوام که مردود بشی و مجبور بشی بری مدرسه شبانه.

شاگرد: نه نمیشم. اما راه رفتن برام الان مهمتر از هر چیزیه.

خیلی حس خوبیه که بتونی روی پاهای خودت راه بری.

من: از کجا میدونی؟ :)

شاگرد: یکی از دوستام که مثل من بود، الان خوب شده. ازش پرسیدم.

گفت نمیدونی چه کیفی داره، هرجایی بخوای میتونی بری.

من: راه که افتادی، با مصطفی و محمد و بچه ها میریم پارک. خوبه؟

شاگرد: آره. عالیه. خیلی خوبه بدون کمک کسی بتونی راه بری.

من: .....