1- فکر کنید اگر قراره کسی زندگی ما رو برای دیگری نقل کنه، از ما چی میگه براشون؟ تا حالا بهش فکر کردین؟ چند نفر هستن که آزارشون دادیم و دستمون بهشون نمی رسه؟ چه حسرت هایی رو با خودمون می بریم زیر خاک؟ دل چند نفر رو شکوندیم؟ چند نفر از بودن ما تو این دنیا، از رفتارمون، از کارهامون، از وجودمون آزار دیدن؟ اگر ما نباشیم مردم از ما به چی یاد می کنن؟ اخمو بود؟ خندون بود؟ بهمون آرامش می داد؟ بودنش حالمون رو خراب می کرد؟ بهش فکر کردین تا حالا؟

2- من یک عادت بدی دارم، کتابی که از کسی هدیه بگیرم، چون معمولا منطبق با سلیقه م نیست، فرصت نمیکنم، اولویت مطالعه م بهش نمیرسه و کلی دلیل دیگه نمیخونمش... معمولا اقوام نزدیکتر بهم پول هدیه میدن و میگن خودم برم کتاب بخرم باهاش. اینجوری بهتره برام. بعد فکر کنید من سوم راهنمایی بودم، و یک نفر بهم یک کتابی هدیه داده، در مورد داستان رستم و اسفندیار در شاهنامه، "داستان داستان ها" از محمد علی اسلامی ندوشن. کتاب رو شوهر خالم که دایی پدرم و از قدیمی ترین معلمین ادبیات شهر ما بود، بهم هدیه داده که این امر مایه حسادت جمعی در سالهای بعد هم شد...

3- این آدم عزیز، یکی از مهربون ترین آدمهایی بود که در تمام زندگیم دیدم، هیچ کس به خاطر نداره که آزارش به کسی رسیده باشه، یا بابت این دنیای بی ارزش خاطر کسی رو مکدر کرده باشه، برادر مادربزرگم بود، یادمه مادربزرگ که از مکه اومده بود، برادرش که رفته بود استقبالش، همه هم مادربزرگ رو می بوسیدن و بغل میکردن، هم آقادایی رو. عجیب عزیز بود و مهربون. بهتره بگم مهربون بود که عزیز شد. عید نوروز خونه شون غلغله بود. یک لحظه از جمعیت خالی نمیشد. خاله معمولا 3-4 روز اول عید جایی نمیرفت، از بس که مهمون داشتن.

4- سالها قبل، وقتی من بچه مدرسه ای بودم، عید نوروز خیلی خوب بود. حالا دارم فکر میکنم هر سال ازش کم میشه، انقدر برام دور و دست نیافتنی هست که انگار اصلا یک زندگی دیگه بوده اون دوران... یادش بخیر. امروز 5 صفر سالگرد پدربزرگم بود و حالا شوهرخالم هم همین روز رفته... فکر میکنید از ما چی می مونه بعد از رفتنمون...؟