1- دیشب کلا پلک نزدم. ساعت 4.20 پا شدم و آماده شدم. قرار بود بریم دیدن یک زن عجیب. این زن سراپا آرامش بود. انقدر که از دیدنش آرامش میگرفتیم ما. بعد اومدم خونه و بعد از ناهار بلافاصله رفتیم مراسم ختم و بعد هم برگشتیم و سرم داشت می ترکید انقدر که دخترخاله هام جیغ می زدن توی مسجد و کم خوابی و... خیلی حیف بود. باورش سخت بود برامون. این مرد مهربان و آرام دیگه بینمون نیست... اما زندگی همینه دیگه. جایی که فکر نمیکنیم و لحظه هایی که تصور نمیکنیم، خدا بهمون نشون میده که حواسمون باشه که بالاخره یک روزی میریم ازین دنیا... قراره همه چیزو ول کنیم و بریم...

2- کربلا رفتن تجربه خیلی عجیبیه... قبلا هم نوشتم در موردش. اما من از نرفتنش بیشتر خاطره دارم تا از رفتنش. پیش اومده کل راه برگشت از سفر رو که دوستام راهشون از ما جدا شده و رفتن کربلا رو گریه کردم. باور کنید دردش خیلی بیشتره... اینکه تا مرز غربی برین و بعدش با چشم گریون برگردید خونه... اما میگذره و خدا همیشه چیزهای جالب تری برامون آماده کرده. شک نکنید... به تدبیرش شک نکنیم...