1- هفت روز گذشت، به همین سرعت ماه و سال و عمر هم می گذره و نوبت ما میشه که بریم... عزیز از دست رفته ما ادیب بود. دست نوشته های نابی داشت. زندگی نامه خودش رو نوشته بود، امروز یک تیکه هایی رو خوندن برامون، خیلی جالب بود. خجالت کشیدم از خودم... ازینکه به چه سختی درس خونده بود، اما ناامید نشده بود ... ازینکه علوم جدیده می خوند، اون هم وقتی اجدادش همه عالمان قدیمه بودن... از اینکه میگفت این بزرگترین موهبت زندگیش بوده... یاد خودم افتادم...

به قول استاد شهریار " او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود، خاموش شد دریغ..."


2- انقدر خسته ام که میتونم به اندازه دو روز بخوابم. منتها فردا هم صبح کار دارم و هم عصر. به نظرم بهتره کارهامو سبک تر کنم تا بتونم به درسام برسم. تنبل شدم. معلم زبانم آخر منو میکشدش. :(


3- به اینجا هم سر بزنید و در نظر سنجی شرکت کنید: http://vote.persianweblog.com/