1- گاهی ممکنه فکر کنیم نمی تونیم بدون کسی یا چیزی زندگی کنیم، گاهی فکر میکنیم دنیا به آخر رسیده، گاهی فکر میکنیم چه دنیای نامردی وووو اما متاسفانه یا خوشبختانه آدمیزاد فراموشکاره و کم کم adapte میشه و می تونه زندگی کنه. اگر اینجوری نبود، اینهمه آدمی که همسران و فرزندان و عزیزانشون رو از دست دادن و مرگ بینشون جدایی انداخته، باید خودشون هم می مردن، اما دارن زندگی میکنن، هر چند گاهی خاطرات آدم رو آزار میده، اما آدمیزاد عادت میکنه. انسان انس میگیره، به بودن ها و نبودن ها...


2- فردا قراره ازین بچه ها امتحان بگیرم، بنا به درخواست خودشون، منتها الان یادم نیست گفتن فیزیک رو دوباره امتحان میدن یا ریاضی رو. اعتماد به نفسی دارن که خدا میدونه! جوجه اردک زشت، امروز فرمودن که مصطفی خوب ریاضی بلد نیست. گفتم چرا اتفاقا خیلی خوب بلده. گفتم مصطفی از 4 سالگی پیش من ریاضی میخونده. مثل الان شما هم نبوده ها. کتاب رو تا تمام نمیکرده زمین نمیزاشته! با تعجب نگاهم کرد و گفت پس برای همینه که ریاضیش انقدر خوبه! خندیدم گفتم بالاخره اعتراف کردی ریاضیش خوبه دیگه. :)


3- هر زمانی از هر رحِمی بخوایم خارج بشیم، باید درد بکشیم، گریه کنیم و سختی بکشیم. هیچ قطع وابستگی ای بدون گریه و زاری و سختی نیست... چه قطع وابستگی سیاسی باشه، چه اقتصادی، چه عاطفی و چه از هر نوع دیگه ای. این ها با دیدن شاگرد معلولم تو ذهنم میاد و با دیدن مادرش که حاضر نیست بپذیره لازمه بچش رو ول کنه، نه که دوباره از نو بره سر کلاس و براش جزوه بنویسه و خوشحال باشه که به بچش با "زبون مادری" درس میده...